part 11 :بی ارزش

164 15 0
                                    

هردو به او خیره شدند، ساندروس پایش را کنار کشید، باگواس از جایش برخاست و رو به هفستیون تعظیم کرد.

اما او مانند یک شکارچی که دزدی گیر انداخته به سر تا پای باگواس نگریست.

بی هیچ حرفی به سوی ساندروس شتافت و روی پایش نشست و پاهای خود را دو طرف او قرار داد و شروع به بوسیدنش کرد.

باگواس از حرکت بی شرمانه او ماتش برده بود، از قبل حدس زده بود چیزی میان آن دو مرد باشد. اما انتظار چنین حرکتی از یک سپه سالار را نداشت.

هفستیون لحظه ای درنگ کرد و بی آنکه برگردد، گفت:«یاد نگرفتی تو چه موقعیتی باید حضور داشته باشی؟فکر نمیکنی باید بری؟ یا باید بدرقه ات کنم؟»

بعد صورتش را درون گردن ساندروس فرو برد.
ساندروس توانست باگواس را ببیند که چطور از شدت خجالت هول شده بود و هنگام خروج نزدیک بود به در برخورد کند.

با خشم وارد اتاق خود شد و درحالی که تنفسش نامنظم شده بود، دوست داشت چیزی پرت کند. مانده بود این حرص از حرکت مضحک هفستیون بود یا از سکوت ساندروس.

چشمش در آیینه به خود افتاد و به چهره هفستیون فکر کرد، موهای خیلی بلند خاکستری و چشم های عسلی و قد بلند و بدنی پر تر از باگواسی که ظریف و ضعیف بنظر می آمد داشت.

گمان کرد، انگار که...انگار که هفستیون از او زیباتر است.

از حرص اینکه همانند یک خواجه دارد چه فکرها میکند، لگدی به پایه میز آیینه زد و از درد صدایش در آمد و نشست روی زمین.

غرولند کرد:«من یک مردم نه خواجه. باید مثل یک مرد فکر کنم. چه فرقی داره کی زیباتره، من برای این چیزا وقت ندارم. آره کارای مهم تری دارم. اصلا مگه کی ام که اون بخواد ازم دفاع کنه؟... من فقط یه برده ام. هیچ ارزشی ندارم.»

خنجری برای ولیعهدМесто, где живут истории. Откройте их для себя