part 17: !سایه‌ی سرزده

171 18 5
                                    

دو روزی از آن اتفاقات می گذشت و یک بار هم ساندروس را ندیده بود.

وسایلی که می خواست برایش فراهم کرده بودند اما حوصله هیچکدام را نداشت.

درون کتابخانه سلطنتی چپیده و در تلاش بود تا جای ممکن جلوی چشم ولیعهد نباشد.

اگر میفهمید به همین زودی خراب کاری کرده؛ جدی جدی او را سالم نگه نمیداشت.

نیمه شب از کتابخانه بیرون زد.
از راهرو های تاریک گذشت، نیم نگاهی به اتاق ساندروس انداخت و وقتی دید خبری نیست، کلافه وارد اتاقش شد.

بی معطلی بندهای پیراهنش را رها کرد و همان دم متوجه سایه‌ای بر کورسوی مهتابی افتاده به کف زمین شد.

ترسیده برای دیدن صاحب سایه بازگشت.
درحالی که انتظار دیدن ساندروس را داشت؛ با مردمک‌های سبز خسته‌ی ولیعهد رو‌به‌رو شد.

به طرز احمقانه‌ای تا زانو تعظیم کرد.
وقتی ایستاد موهای بلندش هیچ تفاوتی با یک جوجه تیغی نداشت.
این اضطراب یقینا از جایی می‌آمد که هیچ دلش نمیخواست درحال حاضر با اوتو هم‌کلام شود و برایش رانده شدن از اتاق ساندروس را بازگو کند.

اوتو از آیینه‌ای که به آن تکیه داده بود فاصله گرفت، در حالی که اتاق را وارسی میکرد؛ نفسش را با‌ هوم کش‌داری بیرون داد و در ثانیه آخر بازدمش گفت: باگواس!

پاسخ فوری در اتاق پیچید: بله سرورم!

نزدیک آمد و دست خود را روی شانه‌های ضعیف او گذاشت و انگشتانش را به آن فشرد و طن صدایش را طوری که انگار میخواست مهم‌ترین فتوای تاریخ را بدهد پایین آورد و به آبی‌های مرد کوچک زل زد و گفت: هرکسی که تا امروز بهت گفته باهوشی!
فراموش کن.

باگواس اگر اژدها بود قطعا اکنون از دماغش دود و آتش روانه میشد.
فکر کرد که (هر چیزی میشد به او چسباند جز همین مورد، هوش سرشارش در قصر آتروپات زبانزد بود.
حتی حتی ساندروس هم از او تعریف کرد بود و حالا این خودشیفته‌ی اعصاب خوردکن، جلویش سبز شده بود و برایش...)

رشته‌ی ناسزاهایی که در دل کنار هم میچید با‌صدای آن نارسیسیسم (عشق و خودشیفتگی بیش از اندازه به خود) پاره شد.

«اگه بخوای عین یک پسرکوچولوی خنگ توی قصر واسه خودت ول بچرخی و لای کتاب‌ها قایم شی و فکر کنی من متوجه هیچکدوم اینا نمیشم... هوممم...»

با دو‌دستش دور گلویش را حلقه کرد و بی‌هیچ فشاری نگه داشت و ادامه داد «زیاد سرت رو این گردن ظریفت دووم نمیاره برده کوچولو.»

سپس طوری که چیزی یادش آمده باشد کاملا نمایشی چشم هایش را با ردی از تمسخر گرد کرد و دست هایش را بالا برد و گفت:«اوه... صبر کن!»

انگشتی که همیشه با آن بازی میکرد را متفکر روی لب‌های‌ کمرنگ و کوچکش کشید و با پلک‌های ریز شده گفت:« تو که دیگه برده نیستی. مگه نه؟ هوم؟»

با انگشت اشاره‌اش چندضربه کوتاه به بینی باگواس زد و تکرار کرد:«باگواس که دیگه برده نیست.
ها؟ شاهزاده‌اش اونو آزاد کرده و اون کوچولوی خنگ جرئت کرده این خبرو بهم نده.‌مگه نه؟»

خنجری برای ولیعهدOnde histórias criam vida. Descubra agora