باگواس هنگام بیدار شدن با یک ظرف بزرگ از باقلواهای گرد و طلایی رنگ رو به رو شد و از آن مهم تر اتاق خالی از حضور آن دیوانه بود که خیالش را راحت میکرد.
فکر کرد ظرف شیرینی هم جز او کار شخص دیگری نمیتوانست باشد. این برایش موجبات خنده را فراهم میآورد. باگواس حاضر بود این شیرینی بردگی دوباره باشد اما برای از دل در آوردن سیرک دیشب نه!
با حرصی که در کنترلش ناموفق بود، ظرف را پرت کرد و با پخش شدن باقلواها میل عجیبی به خوردنشان پیدا کرد؛ بعد از فرو بردن چندتا از آن گردالیهای طلایی ته مانده در ظرف؛ طعم دلچسب شکر زیر زبانش ضعفی که داشت را میگرفت و تازه داشت به ناتوانیاش پی میبرد.
چشمهایش را که از لذت بسته بود باز کرد و با نگاهی به وضعیت خودش فوری از جایش برخاست و در پریشان ترین حالت ممکن؛ که از کنار هرکسی رد میشد او را چون مجنونی آشفته برانداز میکردند؛ گذر کرد خود را به نگهبانان اتاق اوتو رساند.
وقتی او را جویا شد گویی که به آنها سفارش شده بود گفتند که ولیعهد به کتابخانه سلطنتی رفته است.باگواس پا تند کرد و وارد کتابخانه شد.
بعد از گشتن فراوان میان قفسههای بلند بالا؛ بالاخره آن خودشیفتهای که امروز با لباسهای زیبایش از همیشه باوقار تر بنظر میآمد را کتاب در دست و ایستاده دید.اوتو از گوشهی چشم حضور او را حس کرد با لباسهای آشفته، چهره برافروخته و نکته اصلی دستهای خونین باگواس رو به رو شد.
از فکر اینکه بلایی سر ساندروس آورده باشد خشکش زد که با نزدیک شدنش متوجه سیم پیچی شدن دست او شد و نفسی از سر آسودگی بیرون داد.
باگواس بی هیچ احترامی، باتمام زجری که متحمل شده بود به او توپید: «اوه اعلی حضرت میبخشید که مزاحم وقت گرانبهای مطالعهای که هیچ تاثیری روی شخصیتتون نداره شدم اما یک لحظه دیگه هم توی این قصر نمیمونم حاضرم به عنوان یک سرپیچ به قصر شاه خودم برگردم حداقل تو کشور خودم میمیرم نه بین زنجیرهای هایی که تکلیفشون حتی با خودشون هم مشخص نیست.»
اوتو ابروانش را بالا داد و درحالی که به قفسه تکیه میداد کتاب را بست و انگشتش را میان آن قرار داد و با لحن تصنعی ناباورانهای گفت: «انگاری بردگی دوباره حسابی بهت فشار آورده جای اهلی شدن وحشی شدی!»
از آن لبخندهای دیوانهواری که فقط از ساندروس انتظار میرفت به صورت باگواس نشست و درحالی که سعی میکرد وحشی گری واقعی را به او نشان ندهد گفت: «عالیه ولیعهد! تو خیلی باهوشی! برخلاف من همونطور که خودت ادعا داری حالا زود باش منو برگردون به کشور خودم تا این حیوون وحشی تشنه خون نشده.»
اوتو به گونهای حوصلهاش سر رفته آهی کشید و درحالی که طبق عادت با انگشت شست و سبابهاش بازی میکرد نوچی کرد و گفت: «باگواس! اگه حیوونم باشی فوقش آهوی وحشی. چی میگین شما بهش؟
آها آتیشم باشی فقط خودتو میسوزونی.»باگواس نیشخندی زد و ادامه داد: «آتیشی که خاموش نشه اطرافشو هم میگیره اینو میتونی با دیدن برادرت بفهمی.
مگه همینو نمیخواستی بدونی؟ خوب حالا بشنو اون رسما مغز نداره! میتونی با خیال راحت به سلطنتت ادامه بدی به شرطی که مثل سگ براش قلاده ببندی. حالا هم اگه آزادم نمیکنین خودم فرار میکنم.»درحالی که به سرعت از اوتو دور میشد و قفسه ها را دور میزد صدای تمسخر وار او را شنید که میگفت: «شاید اگه عین آدم سالم تو قصر بگردی کسی در ها رو برات باز کنه اما اینطوری حالا حالا ها باید بدویی.»
باگواس با پرویی ادامه داد: «ظاهرم آشفته باشه بهتره تا اینکه مغزم خراب باشه»
وقتی که از کنار یک قفسه میگذشت ناگهان با مردمکهای تیز شدهی اوتو روبهرو شد.
درست نزدیک صورت او ایستاد و مشکوک گفت: «این دو پهلو حرف زدن ها رو نگه دار برای ساندروس.
گفتی اون مغز نداره حالا منظورت از مغز خراب کی بود؟»باگواس با اخم پاسخ داد: «منظوری که فهمیده شده رو توضیح نمیدم.»
اوتو با اَبروان بالا رفته و دهانی باز که اینبار واقعی بود چنان کسی که در تمام زندگیاش به عنوان ولیعهد او را ستایش میکردند به موجود گستاخ رو به رویش خیره شد و با هشدار گفت: «باگواس سرکشی نکن که سرتو به باد میدی.»
![](https://img.wattpad.com/cover/347216795-288-k855809.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
خنجری برای ولیعهد
Romansa𓌖𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌖 خلاصه: باگواس بردهای که توسط پادشاه آریایی به ولیعهد یونانی تقدیم میشود اما ولیعهد برده را به برادر بیمارش هدیه میدهد. ژانر: تاریخی/عاشقانه نویسنده: 𓃹𝚋𝚕𝚘𝚘𝚍 𝚍𝚛𝚒𝚗𝚔