part 8: مُهر سکوت

164 14 0
                                    

با ضربه دوم سرش ناخواسته بالا آمد و مستقیم در چشم های خشمگین ساندروس که با صورت آرامش در تضاد بود زل زد.

ساندروس با تحکم گفت:«چی می گفتین؟»

باگواس تازه متوجه شد، این خشم از تعظیم نکردن او نبود بلکه بخاطر حضور او نزد ولیعهد بود... به گیجی خود لعنت فرستاد و از طرف دیگر خود را سرزنش کرد که در این لحظه دارد به بوی خوب ساندروس فکر میکند و از این جا به خوبی میتوانست زاویه فک خوش تراش و صورت استخوانی او را ببیند.

با تصور اینکه صورت و مژه های بلند سیاه او را لمس کند، فکر کرد واقعا بد نیست اینبار خودش سر خود را بکوبد به دیوار.

ساندروس چشم هایش را ریز کرد گفت:«چرا لال شدی؟..بازم میخوای؟»

باگواس از تهدید او بالاخره به خودش آمد و نگاهش را به پایین دوخت، گفت:«سرورم من متوجه منظور شما نشده بودم... ولیعهد از من جاسوسی شمارا خواستند.. من هم چیزی غیر از خواسته ی سپه سالار نگفتم.»

او که از اذیت کردن این اسباب بازی زیبا خوشش آمده بود... گفت: « چرا باید باور کنم؟»

باگواس سرش را اندکی به راست متمایل کرد.

به زمین چشم دوخت و با ناراحتی گفت:« اگر شاهزاده‌ء من، حرف هایم را باور نمی کند، می تواند همین حالا سرم را بزند.»

ساندروس ثانیه ای به نیمرخ و گردن و پوست روشن او خیره ماند و سپس خود را کنارکشید.

به لباس باگواس چنگ زد و او را جلو کشید و از دیوار فاصله داد.

باگواس همچنان به پایین خیره بود و ساندروس میتوانست نفسی که از سر آسودگی بیرون داد را بشنود.

دستش را سمت موهای او که خودش خرابشان کرده بود، برد و دوباره آن را مرتب کرد.

گفت:«پس میگی من شاهزاده توام؟ پس به من وفاداری؟ این یعنی باید بهت اعتماد کنم؟»

باگواس از خجالت بدنش یخ زده بود از اینکه او «شاهزاده من» را اینطور برداشت کرده بود که انگار مالک اوست...با خود گفت این یونانی ها جدی جدی از کودکی بی شرم بار می آیند.

با خجالتی که سعی در پنهانش داشت گفت:«همینطوره...اگر اشتباهی از من سرزد.. اعتراضی به مرگم ندارم.»

باگواس دستش را سمت انگشتر خود برد و مهره ی آن را چرخاند و در کمال تعجب، باگواس متوجه شد این یک مهر مخفی بود.

ساندروس انگشترش را درآورد و چانه ی باگواس را با دست دیگرش به آرامی بالا گرفت. سپس مهر در دستش را بر لب های باگواس گذاشت.

باگواس با تعجب به حرکت و نگاه معنادار او زل زد و اما چیزی نپرسید.

حدس میزد منظور او این بود که لب هایش را به نشانه سکوت مهر کرده.

انگشتر را به انگشتش بازگرداند و دست باگواس را گرفت و او را با خود به سوی تخت کشاند.

خنجری برای ولیعهدDonde viven las historias. Descúbrelo ahora