part 14 : دستبند

157 13 0
                                    

باگواس فوری رویش را از شرم برگرداند.

این برای یونانی ها یک چیز معمول بود که یکدیگر را برهنه ببینند.

اما برای او که تاکنون کسی را اینطور ندیده بود، اینگونه نبود.

ساندروس حوله پارچه ای سفید را برداشت و آنقدر پهن بود که می توانست با آن همه جایش را بپوشاند.

حوله را دور خود پیچید و پرده را کنار زد و خارج شد.

باگواس همانجا ماند و منتظر نشست تا او لباس هایش را بپوشد.

اندیشید که اکنون مخالفت با ساندروس احمقانه است و باعث فاصله ی نزدیکی به وجود نیامدهء شان می شود.

وقتی حدس زد کارش تمام شده، از پرده گذشت و با ساندروسی که روی تخت، کتابی در دستش بود، رو به رو شد.

حس میکرد پاهایش خشک شده و جلو تر از این نمی تواند برود.

ساندروس یک پارچه بلند قرمز که دور کمرش بسته میشد و بالا تنه اش فقط یک طرف آن پیچ خورده و پوشیده بود، بر تن داشت.

بی شک از عضله های او میشد حدس زد، پنهانی ورزش هایی می کرد.

از اینکه بدن نیمه برهنه او نفسش را بند می آورد، باعث میشد، احساس ضعف و ابله بودن داشته باشد.

در تلاش کنترل کردن خود بود و موفق هم شد.

با صدا گلویش را صاف کرد و او را متوجه خود ساخت.

زیرچشمی نگاهی به باگواس انداخت اما دوباره با اخم به نوشته های کتاب "تاریخ یونان" خیره شد.

باگواس نزدیک رفت و از این فاصله متوجه یک خراش کهنه روی گلوی ساندروس شد که تا ترقوه اش ادامه داشت.

شبیه جای چاقو یا خنجر بود.

اندیشید که باید در فرصت مناسب درمورد آن کنجکاوی کند.

دستش را جلو برد و لرزش نامحسوس آن قابل دیدن بود.

«قصد سرپیچی از دستور نداشتم. در واقع در جایگاهی نیستم که خودم رو از این بند آزاد کنم. اما اگر سرورم اینکارو برام انجام بدن. دیگر مانعی نخواهم داشت.»

منتظر به او زل زد که همچنان به او اهمیت نمیداد.

باگواس وقتی واکنشی از او ندید، با قلبی فشرده، عقب گرد کرد و خواست از آنجا برود.

با کشیده شدن لباسش از پشت، تعادلش را از دست داد و روی تخت افتاد.

خنجری برای ولیعهدDonde viven las historias. Descúbrelo ahora