part 5 : برده

198 17 0
                                    

همان لحظه هفستیون از اتاق بیرون آمد و به نگهبان دستور داد چند نفر را برای آماده کردن اتاق روبه روی اتاق ساندروس، بفرستد.

سپس رو به باگواس آرام گفت:« این اتاق برای تو آماده میشه. در ضمن همانطور که منو داری میبینی، همانطور هم توی اتاق چیزی ندیدی و نخواهی دید. هرچیزی که میبینی بیرون از این اتاق کاملا متفاوت از اون رو میگی. فقط یکم از هوشت استفاده کن و چیزای جدیدی برای داستان بافتن بگو همین.»

بی آنکه منتظر پاسخ او بماند به اتاق ساندروس بازگشت.

باگواس تازه کم کم داشت به موضوعات پی میبرد.

اینکه حرف هایی که از شاهزاده میزدند، شایعاتی بیش نبود.
شایعاتی که نه فقط از سوی مردم بلکه از طرف خود ساندروس گسترش یافته بود.

اینکه چرا اجازه دادند باگواس به این موضوع پی ببرد سوال جدیدی بود که ذهنش را مشغول کرده بود.

با خستگی به اتاق رو به رو که کنیز ها درحال آمادهء آن بودند رفت. بنظرش آمد حتی این اتاق هم از اتاق ساندروس بهتر می نمود.

از دو کنیزی که در آنجا بودند خواست بیرون بروند.
لباس هایش را درآورد و وارد گرمابه شد.

از وقتی وارد قصر شده بود آنقدر فکرش درگیر شده بود که بدش نمی آمد سرش را زیر آب ببرد و به مرگ خوش آمد بگوید.

اما روحیه بی حوصلگی اش اجازه اینکار را به او نمیداد. حتی حوصله مرگ را هم نداشت.
.
.
با صدای در اتاق بیدار شد و فهمید در همان گرمابه چشم هایش گرم شد و خوابش برده‌بود.

از جایش برخواست و سرسری و فوری لباسی که شبیه لباس های سربازان آریایی بود و با ظرافت برای او دوخته شده بود پوشید.

خودش در را باز کرد یکی از کنیزان بود که مقداری عصبی و پررو به نظر می آمد از دیر پاسخ دادن باگواس.

گفت:« حتی ملکه هم صبح زودتر از توی برده بیدار میشه. اگه هنوز خواب نیستی باید بگم ولیعهد توی اتاقش منتظرته.»

باگواس با خونسردی به صورت کنیز خیره شد و آرام گفت:« حرفات تموم شد برده؟ حالا از سر راهم برو کنار.»

کنیز که از خونسردی و پرویی باگواس که یادآوری کرده بود او هم مانند خودش یک برده است قرمز شد و کنار رفت.

باگواس رویش را برگرداند به سمت اتاق ولیعهد به راه افتاد و به زمزمه های ناسزای کنیز پشت سرش اهمیت نداد.

خنجری برای ولیعهدDove le storie prendono vita. Scoprilo ora