از پلههای زیادی گذشتند و تقریبا به طبقه سوم قصر رسیدند.
هرچه بیشتر راهرو را طی میکردند فضا تاریکتر میشد.
باگواس اندیشید: «هرکسی هم بود یک دیوانه عجیب رو اینطور پنهان میکرد. فقط چرا این شاهزاده مثل بقیه شاهزادهها کشته نشده جای تعجب داره. احتمالا بخاطر احمق بودنش ولیعهد احساس خطر نکرده.»
تنها دو نگهبان در راهرو با مشعل ایستاده بودند و از آنها گذشتند و به در اتاق رسیدند.
نگهبان شخصی اوتو با لحن هشدار دهندهاش گفت: «خوب حواست رو به من بده. اگر گزندی به شاهزاده برسد از چشم تو میبینیم. هرچند که بازرسی شدی و سلاحی نداری اما خیال بیگناهی به سرت نزند. شاهزاده بیمار است و باید مراعات او را بکنی و تلاش نکن او را به حرف بکشی صحبت کردن را دوست ندارد. تا وقتی به تو اجازه نداد از اتاق خارج نمیشوی. هرچند به عنوان یک آریایی باید آنقدر ادب داشته باشی تا اینها را بدانی و فقط داری وقت مرا تلف میکنی زود باش دیگر...برو داخل.»
تقریبا باگواس را به درون اتاق هل داد و در را پشت سرش بست.
باگواس اطراف را خوب نگاه کرد، ظاهراً کسی در آنجا حضور نداشت.
در کمال تعجب دریافت که تختخواب درون اتاق زمین تا آسمان با تختهای شاهانهای که در قصر آتروپات دیده بود تفاوت داشت.
این اتاقخواب حتی برای دو نفر هم جا ندارد.
مبلمان اتاق را فقط یک تختخواب، یک چارپایه برای گذارندن لباس، یک دستشویی، یک میز چوبی، یک صندلی، یک میز گرد کوچک که بنظر برای غذا خوردن میآمد، یک گرمابهء زیبا که دیوارههای درونی نقرهپوش عالی داشت.
چراغ خواب را با شعلهء چراغی که از سقف آویخته بود، روشن کرد و کنار بستر گذاشت و به گوشهای در تاریکی رفت و زانوهایش را بغل گرفت و در سکوت نشست.
تمام مدت را به فکر دربارهء سرنوشت خویش پرداخت: «آتروپات به او قول داده بود هر طور شده سلاحی به او میرساند تا کار ولیعهد را تمام کند و اینگونه راه را برای او باز میکرد.
سپس از تخت برداشتن پادشاه افسردهای مانند فیلیپ برای آتروپات بسیار آسان میشد.
فیلیپ پس از مرگ ملکه محبوبش هنگام بهدنیا آوردن ساندروس، به کل گوشهگیر شده بود و تمام مسئولیت به عهده اوتو و مادرش بود.
اوتو هم از فرصت استفاده کرده بود و با همکاری مادرش سه شاهزاده دیگر را با زهر از بین برده بود.
همه و حتی فیلیپ هم خبر داشت این دسیسهها زیر سر ملکه مادر است اما نه کسی جرأت انگشت اتهام به سوی او گرفتن را داشت نه فیلیپ دل و دماغ حسابرسی آنها را داشت. چیزی که نامعلوم بود علت زنده ماندن ساندروس بود.»
با باز شدن ناگهانی در باگواس سرجایش خشکش زد.
KAMU SEDANG MEMBACA
خنجری برای ولیعهد
Romansa𓌖𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌖 خلاصه: باگواس بردهای که توسط پادشاه آریایی به ولیعهد یونانی تقدیم میشود اما ولیعهد برده را به برادر بیمارش هدیه میدهد. ژانر: تاریخی/عاشقانه نویسنده: 𓃹𝚋𝚕𝚘𝚘𝚍 𝚍𝚛𝚒𝚗𝚔