part 3 : کمین

221 19 0
                                    

ساندروس وارد اتاق شد و مثل اینکه تنهاست شروع به قدم زدن کرد، به نظر میرسید که دلش نمی خواهد کسی اندیشه هایش را برهم زند.

همچنان از این سو بدان سو گام برمیداشت.
سرش نیز به چپ و راست متمایل میشد.

باگواس هنوز در تاریکی نشسته بود و نمیدانست چطور ناگهان جلوی او ظاهر شود.

اینکه چنین چهره متفاوتی در طول زندگی اش ندیده بود هم بی تاثیر نبود و با تحیر به موهای سیاه ساندروس که نصف آن سپید بود نگاه میکرد.

پشت میز نشست و یک جفت لوحهء مومین درآورد و مشغول نوشتن شد.

ناگهان مردی جوان، بی این که حرفی بزند، بی این که اجازهء ورود بخواهد، بی پروا داخل شد.

مرد یکراست پشت سر ساندروس که مشغول نوشتن بود رفت و مویش را گرفت.

باگواس که گمان کرد او قاتل است، چنان وحشت زده شد که حتی فریاد هم نمی توانست بکشد.

درست در همان دم که خواست از جا بپرد، متوجه شد که هیچ زد و خوردی روی نداد.

ساندروس مقاومتی از خود نشان نداد، نه سر او به عقب کشیده شد نه گلوی او بریده شد.

این مرد فقط موهای او را که تا زیر گوش هایش بود بهم میریخت، همچنان که کسی موهای بچه ای را به هم بریزد.

باگواس تازه به موضوع پی برده بود.

نام آن مرد را که در جشن دیده بود به خاطر آورد.
هِفَستیون بود که اینک سر خود را در کنار سر ساندروس گرفته بود تا نوشته های وی رابخواند.

باگواس رفته رفته به خود آمد و آهسته به همان گوشهء تاریک خزید.
هردو برگشتند و او را دیدند.

خنجری برای ولیعهدHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin