part 7: سایه خزنده

177 17 0
                                    

وقتی وارد راهرو شد خبری از ساندروس نبود.

پشت در ایستاد و نگهبان آن را باز کرد و باگواس واردشد.

هوا روشن بود اما در این اتاق، خبری از نور نبود. پرده ها کاملا پوشیده بودند.

در ابتدا انگار کسی در آنجا نبود اما ناگهان سایه او را کنار خود حس کرد. طوری که انگار گوشه ی در قایم شده بود تا واکنش باگواس را ببیند.

ساندروس مانند یک خزنده به آرامی درست پشت سر او ایستاد.

باگواس که از حضور ناگهانی او جا خورده بود، تعظیم کردن از یادش رفته بود.

حس کرد ساندروس از پشت سر به موهای خیس او که روی شانه هایش ریخته زل زده.
برای رفتن به نزد ولیعهد آنقدر عجله کرده بود که خشک کردن آن را از یاد برده بود.

ساندروس سرش را به گوش او نزدیک کرد و با آرامشی که در صدایش بود گفت:«نمیخوای بهم احترام بزاری؟»
باگواس از نزدیکی لب های او به گوشش مور مور شده بود دستپاچه شد، گفت:«شاهزاده...»

همینکه خواست تعظیم کند، ساندروس به موهایش چنگ زد و او را کشید و محکم به دیوار کوبید.

باگواس از درد صورتش جمع شد و پلک هایش را بهم فشرد.

با احساس نفس های روی صورتش چشم هایش را باز کرد و از استرس پلک هایش نامنظم و تند شده بود.

ساندروس دست هایش را دو طرف او گذاشته بود و به اندازه یک نخ نامرئی از او فاصله داشت.

باگواس نمیتوانست به صورتش نگاه کند و به یقه لباس او چشم دوخته بود و نمیدانست تعظیم نکردن انقدر گران تمام میشود.

ساندروس پیشانی اش را به به پیشانی باگواس که فقط چند سانت از او پایین تر بود نزدیک کرد و گفت:« چی گفت؟»

باگواس منظورش را نفهمید و خواست بپرسد که... ساندروس با پیشانی های مماسشان سر او را هول داد، باعث شد پشت سرش برای بار دوم به دیوار برخورد کند.

باگواس از درد کم مانده بود به گریه بیوفتد آن هم درحالی که آخرین باری که اشکش درآمده بود، در کودکی بود.

خنجری برای ولیعهدOnde histórias criam vida. Descubra agora