با حرکت ساندروس چرخید و به او توجه کرد.
پنداری تظاهر میکرد باگواس اصلا درون اتاق نیست.پشت چهارپایه ساز چنگ ایستاد و پس از چندی، بیآنکه سرش را بالا آورد با لحن مصممی گفت: «عین فاحشهها اونجا ایستادی.
خودتو جمع کن بیا ببینم با سازی که سودازدهات برات آماده کرده چی میتونی بزنی؟»باگواس ماتش برد و حیران کلمات فاحشه و اوتو را که سودازده او نامیده بود، دور سرش میچرخید. گویی چندین و چندهزار بار تکرار شده بود.
در پهنای زندگانیاش چنین وقاحت آمیز او را خطاب نکرده بودند.
حیران لب زد: «فاحشه؟... هاه؟... فقط... فقط چون بند لباسام شل شده؟ این لعنتی حتی باز هم نشده.»
صدایش رفته رفته بالاتر از حدمعمول میشد و ساندروس که دنبال بهانه بود، به سویش هجوم برد و در کسری از ثانیه موجهای طلایی باگواس را به چنگ گرفت و دنبال خود کشاند.با تمام حرصش او را پشت چهارپایه چنگ نشاند و سرش را باموهایش به عقب کشید و باگواس از درد دندانهایش را چفت کرده بود تا صدایی از خود درنیاورد و نمیخواست خود را ضعیف نشان دهد و با دست دیگرش سعی داشت، موهای خود را از چنگال او آزاد کند و تلاشش در برابر نیروی او هیچ بود.
کنار گوشش با خشمی که هنوز ته مانده خندههای عصبی از آن به گوش میرسید نجوا کرد: «پس هنوز باز نشده؟ از کجا بدونم شاید اصلا تازه بسته شده. هان؟ شایدم تازه داشت باز میشد هان؟»
باگواس از نقش بردهء مظلوم به ستوه آمده بود و تمام غیظش را درون چشمهایش ریخت و غرید: «ولم کن... »
سرعت خفه کردن ساندروس از دفاع او سریع تر بود و با دست آزادش گلوی باگواس را سخت فشرد، درحالی که موهایش را رها نمیکرد فریاد زد: «تو به کی اعتراض میکنی هان؟ کی هستی؟ تو چی هستی؟ به چه حقی؟ با چه جرئتی اعتراض میکنی؟ به من؟»
نایی برای دست و پا زدن برایش نمانده بود که با سوال آخر «به شاهزادهات؟» او را به زمین پرت کرد.
خودش همچون کسی که وسط نمایش خانه بازی کند، سمت دیوار چرخید و با دست کشیدن به صورت و موهای خود، آن را به عقب کشید، نفسهای پرحرصش را بیرون میداد و به سرفههای ممتد باگواس که قطع نمیشد، گوش سپرد.صدایی ملایم و لبریز از مهربانی، او را از وَهم دیدِ تار شده و سرفهها بیرون کشید، دوست داشت، هرکسی باشد جزء او اما خودِ جلادش بود. هیچکس در این قبرستان به دادش نمیرسید.
با نوازش مدام نامش را تکرار میکرد: «باگواس باگواس... خرگوش کوچولو... باگواس... صدامو میشنوی... باگواس آهوی من! بلندشو... میشنوی؟»
باگواس میان نفسهای درهم برهماش، با انزجار نالید: «کاش کر بودم.»
دست نوازشگر از حرکت ایستاد و چند ثانیهای نکشید که خندههای پریشان، ریز و ممتدِ ساندروس در اتاق پیچید.
لبهایش را به گوشش چسباند و زمزمه کرد: «کوچولوی من... آهوی من... باگواس! همه رویاهات رو خودم برآورده میکنم.»
نوازشگونه موهایش را از صورت رنگپریده و معصومش کنار زد و ادامه داد: «دلت میخواد کر باشی؟ میخوای نشنوی صدامو؟هان؟... خودم گوشاتو ازت میگیرم... فقط... هروقت که بخوام. دیگه چی میخوای؟هان؟»
باگواس درمانده خاموش ماند و رویش را از او گرفت.
پشت گردنش را آرام فوت کرد و گفت: «قهری؟ حرف نمیرنی؟ پس زبونتم نمیخوای هان؟ پس اینو خواسته بعدیت در نظر بگیریم خوب؟... حالا بریمسراغ خواستههای من.»
بدن کوفته او را در آغوش گرفت.
او را دوباره روی چهارپایه نشاند، شانههایش را از پشت نگه داشت و با لطافت گفت: «حالا برام بنواز.»
ESTÁS LEYENDO
خنجری برای ولیعهد
Romance𓌖𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌖 خلاصه: باگواس بردهای که توسط پادشاه آریایی به ولیعهد یونانی تقدیم میشود اما ولیعهد برده را به برادر بیمارش هدیه میدهد. ژانر: تاریخی/عاشقانه نویسنده: 𓃹𝚋𝚕𝚘𝚘𝚍 𝚍𝚛𝚒𝚗𝚔