part 4 : راز

210 19 0
                                    

باگواس چیزی نمانده بود که قلبش از حرکت بایستد.

فوری از جایش پرید. وقتی برخاست، دید هفستیون ابروان خود را بالا برده و به ساندروس می نگرد و میخندد.

ولی ساندروس مستقیما چشم به چشم برده دوخت و هیچ خنده ای نکرد.

باگواس برای نخستین بار چشمان او را میدید. دو قرنیه از دو رنگ متفاوت، یکی خاکستری و دیگر سیاه.

وحشت ناگهانی به او دست داد که حتی در مقابل شاه و ولیعهد هم نترسیده بود.

حس کرد که جا داشت قبلا برای آن نگاه آمادگی می یافت.

ساندروس اشاره کرد که پیش برود. جلو رفت.
دست های محکم خود را به لباس باگواس کشید و گفت: « اسلحه ای که نداری.چرا این جا هستی؟»

باگواس زبانش بند آمده بود، مثل این که هرچه یونانی میدانست از یادش رفته بود.

هفستیون رو به ساندروس گفت: « برده ای که آتروپات تقدیم ولیعهد کرد، اونو برای سرگرمی تو فرستاده.»

سپس نگاه عجیبی به یکدیگر انداختند که باگواس معنای نگاهشان را نفهمید.

ساندروس چرخید و چشم هایش را به او دوخت:«وظایفت رو بعدا تعیین میکنم ازاینجا برو.»

باگواس چشم هایش را به پایین دوخت گفت:«متاسفم سرور من، در حقیقت من فکر می کردم باید در اینجا خدمت کنم.»

تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.

پشت در اتاق ایستاده و نمیدانست باید کجابرود.

با تمام هوش سرشاری که داشت، به عمرش چنین گیج نشده بود. در آن اتاق هیچ خبری از شاهزاده دیوانه و نادانی که انتظارش را داشت نبود.

اما در عجیب بودن ظاهر و نگاهش هیچ شکی نبود.

با خود فکر کرد برخلاف اوتو، ساندروس شباهت زیادی به شاه فیلیپ داشت. حتی از قد و رشادت شایستگی بیشتری داشت. با اینکه از اوتو کوچک تر و هنوز جوان بود.

خنجری برای ولیعهدTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang