باگواس چارهای نداشت جز اینکه با انزجار انگشتهایش را به روی تارهای چنگ قرار دهد.
با اولین صدایی که نواخته شد، ساندروس انگشتان خود را از روی شانههای او سُر داد و باعث مورمور شدن باگواس شد.
در پس حرکات خزندهوارش به روی انگشتان باگواس روی چنگ مکث کرد.
خم شد و به چهره مضطرب و نفسهای نامنظم باگواس نگریست.فکر کرد: «موهایی که بوی گلهای پیشکش شدهی اوتو از آن استشمام میشد، دستهایی که ساز اوتو را نوازش میکردند، پیراهنی که جلوی اوتو باز شده بود و لقبی که اوتو به او داده بود؛ تمام اینها بیتردید سزاوار مجازات بودند.»
بیآنکه رحمی به دل راه دهد انگشتهای او را سخت فشرد.
فریاد باگواس از شکافته شدن پوستش به روی سیم بلند شد و شدت فشار رفته رفته آنقدر زیاد شد که تارهای ساز یکی یکی پاره شدند. گویی خشم ساندروس را با خود میبردند و با خود خوشی میآوردند.با کِیف عقب کشید و همان دست باگواس را دنبال خود کشاند.
از شدت سوزش نفسهایش نالهوار شده بود.
میتوانست التماس کند اما نیرویی جلوی زبانش را میگرفت و میگفت آب در هاون کوبیدن است.او را کنار تخت کف زمین هول داد، خود به سوی چنگ بازگشت و یک سیم از تارهای بلندش جدا کرد.
باگواس زانوهایش را جمع کرد و دست هایش را مانند محافظ به دور آن پیچید.
مستاصل نشسته بود و حرکات او را زیر نظر داشت که با تبسمی کش آمده سمتش میآمد.وقتی همچو کودکی که میخواهد بازی کند جلویش نشست؛ چشمهای محزونی که با لبخندش در تضاد بود از نظر دور نماند.
دلخورانه گفت: «باگواس! تو بهم ثابت کردی یه برده همیشه باید برده بمونه؛ همونطور که یه حیوون همیشه باید تو اسارت بمونه.»
مچ چفت شده او را گرفت و باگواس میان نفسهای دردمندش نالید: «شاهزاده! من... من کاری نکردم... من هرروزی که شاهزادهامو ندیدم بهش وفادار بودم... من...»
با سیمی که دور مچش قرار گرفت زبانش بند آمد و ساندروس با تمسخر سرش را به چپ و راست متمایل کرد و گفت: «من من من من...»
اولین گرهء سیم را با قدرت دور مچ او بست و با لذت به تقلاهایش برای فاصله گرفتن مینگریست.
اما تلاش برای آزاد کردن خود از تارها جز سوزش بیشتر و نالههای بلندتر چیزی نداشت.باگواس از درد سمت ساندروس خم شده بود و در واقع در آغوش او جایی برایش بود که صورتش سمت شانههای او قرار داشت.
ساندروس کنار گوشش نجوا کرد: «آهوی اوتو فقط همینو بلده هان؟ همش داری همینو تکرار میکنی که من کاری نکردم من کاری نکردم اما هربار که به دامَم میوفتی؛ داری کاری که نباید و انجام میدی هان؟ چرا مجبورم میکنی اینکارو کنم هان؟»
با اتمام سوالش گرهء دوم را با شدت بیشتری زد.باگواس با فریاد به کمک مشتِ دست دیگرش به سینهی او ضربه زد و خواست به عقب برود که ساندروس از پشتِ گردنش گرفت و او را با حرص دوباره سمت خود کشاند.
هردویشان پاره شدن پوست زیر سیم را میدیدند اما ساندروس به جاری شدن قطرههای خون هم اهمیت نمیداد و غرید: «من برات کاری کردم که نه اوتو حاضر بود نه اون آتروپاتی که برای لاشخوریش اومدی لاشههارو براش بندازی پایین جاسوس کوچولو!»
لحظهای باگواس نفسش قطع شد و ماتش برد و گویی هرچه درد داشت، فراموش شده بود.
سرش را بالا آورد و حیران به شخص روبهرویش که حالا صورتش تنها یک دم با او فاصله داشت خیره شد.ساندروس با خوشی صورت رنگ پریدهء او، چشمهای سرخ و نمدار، بینی فس فس کنان و لبهایی که گویی تازه از یک معاشقه طولانی جدا شده بود را از نظر گذراند و دلخور گفت: «آآ باگواس! دیگه واقعا صبرم و لبریز کردی! تو جدی جدی منو شاهزادهای که تو اتاقش گیر افتاده و کاری ازش برنمیاد تصور کردی هان؟
فکر میکنی من نمیدونم کیو توی اتاقم راه میدم؟ نمیدونم یه جاسوس کوچولو داره دور و ورم میپلکه؟ نمیدونم از بچگی واسه همین کارها تربیت شدی؟ فکر میکنی اگه من نمیخواستم تو... تو میتونستی تا روی تختم بیایی و برگردی؟»باگواس گویی زبانش را مار گزیده بود. افکار شناورش نمیدانست او چطور همهچیز را میداند و مردمکهای بیقرارش دستهای ساندروس را دنبال کرد که دوباره روی سیمرفت و با ریشخند ادامه داد: «اما یک رازی بهت بگم... دلم خواست فریب اون چهرهی معصومت بخورم... راستش حتی قرارمون هم با آتروپات و هفستیون این نبود اما همه چیز بهتر از تصورمون پیش رفت و تو مستقیم اومدی جایی که باید باشی.
باگواس میدونی کجا؟»باگواس با واهمه و صدایی که از قعر اقیانوس میآمد سرش را تکان داد و گفت: «نمیدونم... نمیدونم»
ساندروس با آرامش تکرار کرد: «نمیدونی؟نمیدونی؟»
گرهء سومی که زد؛ مساوی بود با ازدیاد خون و بلند شدن هق هق باگواس و شکستن سد محکمی که برای خود ساخته بود.ساندروس سر او را در آغوش گرفت، هق هقش را میان شانههای خود خفه کرد، با دستهای آغشته به خون او موهایش را کنار زد و گوشهء پلکش را بوسید و آرام گفت: «جای باگواس درست کنار شاهزادهاشه... از همون اول... فقط دوست داشتم من رو به بازی بگیری ... یعنی... نمیدونم... همهاش ناخواسته بود اما این ناخواسته رو میخواستم... خیلی... میخواستم.»
ŞİMDİ OKUDUĞUN
خنجری برای ولیعهد
Romantizm𓌖𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌕𓌖 خلاصه: باگواس بردهای که توسط پادشاه آریایی به ولیعهد یونانی تقدیم میشود اما ولیعهد برده را به برادر بیمارش هدیه میدهد. ژانر: تاریخی/عاشقانه نویسنده: 𓃹𝚋𝚕𝚘𝚘𝚍 𝚍𝚛𝚒𝚗𝚔