part 12: 🔞سوارکاری

198 16 2
                                    

ساندروس با لحن سرزنش کننده اش گفت:«هفستیون! خویشتن داریت کجا رفته؟ نمیتونی با یه بچه مثل طعمه رفتار کنی. اون تازه وارد قصر شده و با آداب رسوم ما آشنایی نداره. آریایی ها بچه هاشون رو باشرم و نزاکت بار میارن. به این چیزا عادت ندارن.»

هفستیون حلقه دستانش را دور گردن ساندروس تنگ تر کرد و با خنده گفت:«اوه! حالا از رسوم آریایی تعریف میکنی؟ هوس سلطنت تو بابیلیم (ّبابل قدیم) به سرت زده؟چیشده؟»

پایین تنه اش را به ساندروس فشرد و گفت:«سه روز دیگه باید برم به جنگ مالوات رسیدگی کنم. اگه میخوای درمورد یه بچه حرف بزنی. بگو تا منم برم روی اوتو سوارکاری کنم.»

صدای خنده هایشان اتاق را پر کرده بود، زیرا هردو خوب میدانستند که اوتو تا چه حد از هفستیون نفرت دارد.

ساندروس دست هایش را دور کمر هفستیون برد و گفت:«پس سه روز دیگه میری هوم؟ اون همیشه میخواد تو رو از من دور نگه داره. شاید هم به سواریت حسادت میکنه؟ بنظرم یک بارهم روی اون بشین مطمنم خوشش میاد.»

هفستیون دست های ساندروس را از دورش باز کرد و او را به عقب هول داد و در حالی که دستش را به برجستگی او که زیرش حس میکرد می کشید گفت:«اینم بخاطر تصور من با برادرته؟»

ساندروس چشم هایش را فشرد و با لبخند گفت:«واقعا باید یکم از شرم آریایی تو وجودت میبود.»

هفستیون پیرهن بلند ساندروس بالا کشید و لباس زیرش را تا جای ممکن کنار زد.

درحالی که خودش به عادت یونانیان لباس زیری نداشت، انگشتش را با دهان خودش خیس کرد و خودش را آماده میکرد، یک دستش گلوی ساندروس را گرفته بود، با دست دیگرش آلت او را درون خود فشرد گفت:«پس ببینیم کدوم آریایی میتونه اینکارو برات بکنه»

بعد از سال ها دیگر به سایزبزرگ او عادت کرده بود و خودش را روی او حرکت میداد و گلویش را می فشرد.

ساندروس سرش را به تخت تکیه داده بود چشمانش بسته بود.

هراز چندگاهی هردو ناله ای میکردند.هفستیون مثل همیشه اجازه حرکت به ساندروس نمیداد و نمیگذاشت حالت دیگری را امتحان کنند.

خودخواهی او بیشتر از هرجایی در تخت مشخص میشد و بیش از هرچیزی به لذت خودش اهمیت میداد.
.
.
.

سه چهار روزی از حضور باگواس در قصر میگذشت.

کلافه در اتاق قدم میزد و دوست داشت به باغ و
محوطه بیرونی برود اما اجازه هیچکدام را نداشت.

این چند روز نه ولیعهد را دیده بود نه ساندروس.

هفستیون لحظه ای او را رها نمیکرد.

دیوار اتاق ها آنقدر ضخامت داشتند که هیچ صدایی از آن خارج نمیشد تا بتواند ذره ای کنجکاوی کند.

خنجری برای ولیعهدOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz