تهیونگ تمام توانش رو توی پاهاش ریخته بود و فارغ از مکانی که پا به ان گذاشته بود؛ مثل میگمیگ میدوید. بعد از فرار کردن های متوالی از خرابکاریهایش، پاهایش هم به سرعت گرفتن ناگهانی عادت کرده بودند و حالا پسر هم شانس بیشتری برای نجات از خسارت وارد کرده به اون فروشندهی بدبخت، داشت.
همراه با خارج شدن از هیاهوی میدون اصلی، رو به دیوار کناری تکیه داد و سعی کرد نفس هایش را دوباره منظم کنه. طولی نکشید که مینجونگ -شریک جرم همیشگی تهیونگ- با قدم های بیحالی به پسر پیوست و هردو روی زمین نشستن.
_خیلی خب، از اینم جون سالم به در بردیم.
تهیونگ عینک شیشهای زرد رنگش رو از روی چشمهایش برداشت و چند بار پلک زد تا با واقعیت «همهچیز نارنجی نیست» کنار بیاد.
_نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. اون قوطی کنسرو های وسط فروشگاه چیده شده واقعا شبیه مهره های بولینگ بودن. قشنگ داشتن رو به من فریاد میزدن که یه چیزی سمتشون پرت کنم تا پخش زمین بشن، هرچند اون تابهی استیل اصلا شباهتی با توپ بولینگ نداشت!
همراه با خندههاشون که تنها صدای قابل شنیدن در اطرافشون بود، از روی زمین بلند شدن گرد و خاک روی لباس هایشان رو پاک کردن. مینجونگ پارگی شلوار جیناش که به خاطر زمین خوردن به وجود اومده بود رو بیشتر بین انگشتانش کشید تا بلکه شلوار نه چندان مارکاش به یه شلوار زاپدار تبدیل بشه. تهیونگ نیم نگاهی به پشت دیوار انداخت تا از تعقیب نشدنشون مطمئن بشه و بعد با حس برخورد نوک انگشتی به شونهاش، به حالت قبلی برگشت.
_تهیونگ، بهت گفته بودم ساعت چند یادم بندازی برم دنبال خواهرزاده های چان؟
مینجونگ برای بستن بند کفش ونس زرد اش خم شد. فرد مقابلش جواب داد :
_شش و نیم.
و بعد صدای جیغ خفهای شنید. مینجونگ مثل میخ ایستاد و ساعت مچیاش رو جلوی چشمانش گرفت.
_۱۷ دقیقه ی فاکی دیر کردم!! شک ندارم چان ۱۷ تا از تار موهام رو از جاش در میاره.
تهیونگ برای نشون دادن تأسفاش سری به چپ و راست تکون داد و با شیطنت داخل لحناش جواب داد :
_از اینجا تا کتابخونه هم ده دقیقه راهه. میدونی، موهات اونقدراهم پرپشت نیست که با از دست دادن ۲۷ تاره مو هنوزم خوب به نظر برسه.
مینجونگ چند فحش زیرلبی به پسر مو طلایی نثاره کرد و و این بار برای رسیدن به مقصداش دوید. بعد از دور شدن پسر، تهیونگ نفس کلافهای کشید و از سربیکاری، تصمیم گرفت در اون محله ی غریب سرک بکشه. اولین باری نبود که مینجونگ ناخواسته وسط قرار های دوستانهشان مجبور به تنها گذاشتن تهیونگ میشد و تهیونگ هم هیچوقت پسر بتا -مینجونگ- رو مقصر نمیدونست.
YOU ARE READING
Blockbuster | KookV
Random[ 𝗕𝗹𝗼𝗰𝗸𝗕𝘂𝘀𝘁𝗲𝗿/بلاکباستر ] قدم زدن بین سیدی های خاکخورده؛ تابهحال به سرت زده تو یه سریال زندگی کنی؟ برای تهیونگ هم زندگی داخل یه فیلم، فقط یه "تخیل" بود تا اینکه ادامه ی زندگیاش با گیر افتادن تو یه زیرزمین گره خورد؛ با انتقال به فیل...