شنیدن زمزمهی نسبتا بلندی اون رو به زمان حال برگردوند. خیلی گیج بود و حس میکرد تکه های زیادی از پازل زندگیاش هنوز سرجای خودش نیستند.
فعلا فقط باید از این کابوس بیدار میشد._تهیونگ..؟
به طرف پسر وانیلی برگشت. خاطراتاش با اون پسر مثل یه نوار جلوی اینه ی نگاهش پخش شدند و اطلاعاتی که نمیدونست منبعشان از کجاست توی مغزش تحلیل شدند.
_جی-جیمین..؟
تهیونگ دید که برق چشمان پسر برای لحظهای روشن شدند. لبخند ملایمی زد و شونه های پسر رو به نوازش گرفت. پسر از کنارش بلند شد و کف دستاش رو به نشونه ی کمک به طرف تهیونگ دراز کرد.
_بیا بریم بیرون.
تهیونگ حس صمیمیت ناشناختهای داشت. یک ساعت هم از دیدن پسر رو به رو اش نگذشته بود ولی چطور حس میکرد سالها از دوست شدن باهاش میگذره؟ این خاطرات..برای چه کسی بودند؟
دستش رو داخل دست کوچک و نرم پسر گذاشت و حین بلند شدن لبخند محوی زد. وجود فردی توی دنیای گیجکننده ی اطرافش دلگرمی بزرگی بود.
سر تا پای پسر رو وارسی کرد. جین رنگ روشن و یه تیشرت قرمز -که کلملا واضح بود سه سایز برایش بزرگه- پوشیده بود و کلاه کپ سفیدی هم داخل مشت اون یکی دستش گرفته بود. درواقع اگه خاطرات بدون منبع ذهناش رو نداشت، فکر میکرد اون پسر نهایتا ۱۷ سالش باشه؛ چون که خدا ! اون پسر که ده سانتی از خودش کوتاه بود خیلی بغلی به نظر میرسید.
پسر دستش رو فشرد و اون رو به بیرون دستشویی هدایت کرد و همین کافی بود تا دهن تهیونگ با دیدن حجم زیادی از کتاب های طبقه بندی شده توی قفسه ها، باز بمونه. نگاهش رو از چپ تا راست اطرافش گذروند و دوباره خاطراتی رو پشتشون دید.
"چرا انگار دارم تو ذهن و به نقش یکی دیگه زندگی میکنم؟"
سریع اتهامی که به خودش زده بود رو رد کرد.
"خفه شو اینا فقط تو فیلماست."
نگاهی به پسر منتظر کنارش انداخت.
"باید ازش بپرسم..؟"
به افرادی که جزوه به دست پشت میز های مطالعه نشسته بودند نگاه کرد. اینجا در حین غریب بودن آشنا هم بود، نه تنها در خاطراتش بلکه مطمئن بود تو زندگی خودش هم اینجا رو دیده؛ شاید تو فیلم و سریال های داخل تلویزیون یا از این سینمایی هایی که مینجونگ مجبورش میکرد همراهش ببینه.
"صبر کن. چی؟ من اینجارو توی یه فیلم دیدم؟"
مثل اینکه تازه فرضیات جدیدی توی ذهنش شکل گرفته باشه، موهای تنش زیر دست های پسر قرمز پوش سیخ شد. بین ابروهایش رو ماساژ داد.
"دقیقا دارم چه غلطی میکنم؟ فکر به اینکه الان تو یه سینمایی یا همچین چیزیم؟"
به خودش خندید.
YOU ARE READING
Blockbuster | KookV
Acak[ 𝗕𝗹𝗼𝗰𝗸𝗕𝘂𝘀𝘁𝗲𝗿/بلاکباستر ] قدم زدن بین سیدی های خاکخورده؛ تابهحال به سرت زده تو یه سریال زندگی کنی؟ برای تهیونگ هم زندگی داخل یه فیلم، فقط یه "تخیل" بود تا اینکه ادامه ی زندگیاش با گیر افتادن تو یه زیرزمین گره خورد؛ با انتقال به فیل...