CHAPTER : 13

189 31 37
                                    

_مامانی!

سویون بار دیگه داد زد و با فشار وارد کردن به بازوی جونگ‌کوک، خودش رو از حلقه‌ی اسارت اون ازاد کرد و چند قدم فاصله‌ی بین خودش و مادرش رو دوید. دست‌های کوچکش رو به نشانه‌ی درخواست بغل بالا گرفت و روی پنجه‌های پایش ایستاد تا بلندتر باشه. لی‌وون سریع گوشی‌اش رو پایین اورد و با نگاه کردن به دخترک مقابلش، به جای درآغوش گرفتن اون فقط دست راستش رو گرفت و اون کنار خودش کشید.

_عزیزم، اینجایی!

سرش رو دوباره بالا گرفت و با مواجه شدن با دو جفت چشم خیره‌شده بهش، کمی دست و پایش رو گم کرد و تعظیم کوتاهی به نشانه‌ی تشکر به جونگ‌کوک که صورتش چیزی رو نشون نمیداد -چون اصلا اون رو نمی‌شناخت-‌ ، و تعظیم کوتاهی به تهیونگ که کمی جا خورده بود کرد. تعجب تهیونگ، فقط به‌خاطر این بود که توی عقلش نمی‌گنجید که دختر جوانی مثل لی‌وون، بخواد همچین بچه‌ای داشته باشه؛ در واقع اگه از خودش سناریو می‌ساخت -با یادآوری اینکه "دوست‌پسری" به اسم سوکجین داشت- شاید به طرز واقعا کلیشه‌ای، بچه ناخواسته بود. البته که به خودش اجازه‌ی دخالت نمیداد، اما باز هم مثل همیشه: کنجکاو بود!

لی‌وون چند صدم ثانیه روی چهره‌ی پسرامگا فوکوس کرد و بعد با شناختن‌اش، لبخند کوچکی به لب اورد و قدمی به جلو برداشت.

_اوه تهیونگ‌شی!

پسر موطلایی هم با دیدن چهره‌ی بشاش دختر، به طور غیرارادی لبخند کم‌رنگی زد و سرش رو اروم تکون داد.

_لی‌وون! حالت چطوره؟

_ممنونم. تو چطوری؟

قبل از اینکه تهیونگ جوابی بده، برای لحظه‌ای رنگ نگاه گرم دخترک عوض شد و چهره‌ای نگران با کمی عذاب‌وجدان به خودش گرفت.

_اوه راستی..اون شب توی پارتی تنهات گذاشتم، اتفاق بدی که برات نیوفتاد؟ امیدوارم به سلامت به خونه برگشته باشی.

تهیونگ آب‌دهانش رو قورت داد و با تلاش‌های بسیاری برای رنگ نگرفتن گونه‌هایش، خنده‌ی مضطربانه‌ای کرد و دست‌های مشت شده‌ایش رو بی‌صدا بهم زد. اگه میدونست این موضوع قرار بود هردفعه اونی رو که ادم خجالتی‌ای نبود رو به شرم بکشه، از قبل یه فکری برایش می‌کرد اما حالا حتی می‌تونست نیشخندی رو که برای ثانیه‌ای روی لب‌های جونگ‌کوک پدیدار شد رو از زیر چشمش ببینه و خون توی رگ‌هایش بجوشه.

_ا-اون شب..خوشبختانه مشکلی پیش نیومد.

به زحمت لبخند زد.

_ ممنون که حواست بهم بود.

با پیروی از ساده‌ترین روش روبه‌روش، با اشاره‌ی کوچکی به دخترکی به پارچه‌ی لباس دختر بزرگتر چنگ زده بود و با چشم‌هایی گرد شده به مکالمه‌ی بین اون دو نفر نگاه میکرد، خیلی راحت بحث رو تغییر داد و به خواسته‌ی خودش هم رسید.

Blockbuster | KookVWhere stories live. Discover now