در رو نصفه باز گذاشت. با هر پلهای که پایین تر میرفت، رایحهاش هم ضعیف تر حس میشد. بدون هیچ دلیل قانع کنندهای استرس داشت ولی هنوز هم متوقف نشده بود. وقتی کف پاهایش به زمین رسید، پیشونیاش رو یه میله تکیه داد و باز هم فحشی به کنجکاویاش زیر لب داد. با یه نگاه کلی، میتونست متوجه بشه که دقیقا وسط سالن مستطیل شکلی کنار یه ستون با نردبون فلزی ایستاده و همون طور که انتظار میرفت، به جز نور کمسویی که از در باز شده ی روی سقف اتاق ساطع شده بود همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تهیونگ با حدس اینکه لامپ ها ترکیده باشند چراغ قوهی اسمارتواچ اش رو روشن کرد و محتاطانه اطرافش رو زیر نظر گرفت.
خب، شاید بشه گفت اونجا به نوعی "انباری" بود. دورتا دور سالن با شلف های فلزی پر شده بود که جلد های دیویدی و سیدی رو بدون نظم و بهم ریخته روی هم تلنبار کرده بودند. بخشی از سالن رو هم کارتن های خالی یا نیمه پر اشغال کرده بود، مثل اینکه ادامهی کار رو برای بعدا موکول کرده باشن؛ ولی دیگه هیچوقت "بعدا" ای وجود نداشته.
تهیونگ که احتمالا با ذهن اورثینکرش انتظار مواجه شدن با دیواری پر شده از عکس های مقتولین یکی از پروندهای جنایی محرمانه رو داشت، استرساش تماما فروکش کرد.
هر صدای جزئی توی اون سالن اکو میشد و لرز به تن تهیونگ میانداخت، برای همین سبک تر و اروم تر از همیشه قدم بر میداشت. با خودش فکر میکرد هیچوقت تا به حال انقدر به صدای برخورد زنجیرهای دور مچاش توجه نکرده.تا زمانی جلو رفت که به قفسه های سبز لجنی رسید. برخلاف خود مغازه، اینجا همه چیز درهم بود و حتی سیدی های شکسته شده هم در بین جلد ها به چشم میخورد. صفحات مجله ها پاره شده بودند و بین اون همه اشفتگی، زیاد به چشم نمیخوردند.
هیچ محل تهویهی هوایی اونجا نبود و تهیونگ هم از شدت گرد و خاک و بوی نم دیوار ها داشت به مرگ در اثر تنگی نفس نزدیک میشد، ولی باز هم اعتنایی نمیکرد تا شاید چیزی دستگیرش بشه.
ده دقیقهای طولانی به خاطر کندوکاو اون زیرزمین گذشت و بعد از اینکه چیز خاصی پیدا نکرد -و البته به خاطر ترس از مواجه شدن موش یا هر حیوان موزی- تصمیم گرفت به طبقه بالا برگرده. به خاطر دید کمی که داشت؛ تصمیم -نسبتا عاقلانهای- گرفت که نزدیک به قفسه ها راه بره تا زمین نخوره، ولی مثل همیشه شانس باهاش یار نبود و پیرهن نخیاش به گوشه ی تیز قفسهای گیر کرد و صدای بلندی ایجاد کرد.
خب، خیلی هم چیز خاصی اتفاق نیوفتاد، فقط الان حدود سی سانتی متر از پیرهنش جر خورده بود. واقعا چیز بزرگی نبود، فقط سی سانت ناقابل. پیرهن رو از تنش خارج کرد و با خم کردن ارنج هاش به سمت بالا، پارگی رو دقیق تر بررسی کرد.
_چرا این اتفاقا باید برای من بیوفته..
چشمهایش رو در حدقه چرخوند پیرهن پاره شده ی داخل دست هاش رو پایین گرفت. ناامیدانه سرش رو پایین اورد و اتفاقی نگاهش رو به کف زمین که با رد پایی خیلی کمرنگ تزئین شده بود دوخت. ابرو بالا انداخت و خم شد تا بهتر رد اون کفش ها که روی جلد های رنگ روشن بهتر دیده میشدند، ببینه. رد پاها نشان از این میدادند که شاید کسی بی توجه به سیدی های روی زمین، از اونجا عبور کرده باشه و قدم هایش انقدر محکم بوده که باعث شکستی بعضی از انها هم بشه.
YOU ARE READING
Blockbuster | KookV
Random[ 𝗕𝗹𝗼𝗰𝗸𝗕𝘂𝘀𝘁𝗲𝗿/بلاکباستر ] قدم زدن بین سیدی های خاکخورده؛ تابهحال به سرت زده تو یه سریال زندگی کنی؟ برای تهیونگ هم زندگی داخل یه فیلم، فقط یه "تخیل" بود تا اینکه ادامه ی زندگیاش با گیر افتادن تو یه زیرزمین گره خورد؛ با انتقال به فیل...