•یادآوری : توی مکالمه های جمع این چهار نفر از علامت هایی که تو پارت قبل گفتم استفاده میکنم ولی در بقیه ی شرایط، علامت ها میتونه نشون دهنده ی متفاوت بودن گوینده باشه و ربطی به هویت اون فرد نداشته
باشه :)_________________
وقتی تو بغل جونگکوک به اینجا اومده بود، نتونسته بود خیلی خوب اون خونه رو مو شکافی بکنه. الان هم کنار بقیه شانس زیادی نداشت، اما حداقل چشم های تیزبین خوبی داشت. توی اون اپارتمان ساکنین دیگهای هم وجود داشت اما همچنان همهجا در سکوت بود و تنها صدایی که در فضا میپیچید اهنگ بیکلام ملایم داخل اسانسور بود. تهیونگ نگاهش رو از انعکاس خودش داخل اینه گرفت و سه نفر دیگه نگاه کرد. جیمین کولهاش رو روی شونهاش جا به جا میکرد و یونگی طبق عادت به کفش های ادیداساش خیره شده بود. صورت جونگکوک داخل اینه معلوم نبود.روی پاشنه ی پایش سر خورد و مقابل صورت پسر الفا خودش رو بالاتر کشید.
با قفل شدن مردمک های تاریک پسر به چشمهایش، متقابلا بهش خیره شد.حباب های شناور براق چند دقیقه پیش چشمهایش، ترکیده بودند و دوباره دریای سیاه چشمهایش همه چیز رو میبلعید.
" چرا انقدر عمیق و تاریک؟ اون چشمها با روشنایی خوشگلترن. کاش میتونستم یهکاری بکنم که برق توی چشمهایش همیشه روشن باشن."
اونجا کوچک بود و اون ها هم نزدیک بهم ایستاده بودند، هرچند نه اونقدر کوچک که تهیونگ مجبور بشه صورتاش رو در چند اینچی پسر دیگه نگهداره، اما همچنان این کار رو کرد و مخالفتی ندید. صورتاش رو از مقابل صورت پسر پایین تر، نزدیک به گردناش برد و رایحهی ارامکننده و یخ ریحان رو بو کشید.
"عطرش..رو دوست دارم."
صدای ضبطشده ی زن داخل کابین پخش شد و با فاصله گرفتن درهای اهنی اسانسور از هم، اون دو نفر هم به اجبار از هم دور شدند.
گرافیتی، فعالیتی بود که اون چهار نفر بهش معتاد بودند. شبهای زیادی رو تو گوشه های ذهناش میدید که چطور با رنگ ها بازی میکردند و به دیوار های مرده، روحی رنگی جدیدی میبخشیدند. این کار در روزمرگی هم جذاب بود، ولی اونها معتقد بودند نقاشی زیر نور مهتاب حس متفاوتی داشت. انگار که تو تاریکی و سکوتی که همه خواب بودند، همهچیز به دایرهی کوچک انها تعلق داشت. امشب، اون چهار نفر قرار بود با دوباره طرح کشیدن روی دیوارها، به پیوند خودشون هم رنگ بزنند.
کاشی های پارکینگ زیر کفکفش هایشان از تمیزی صدای خفیفی ایجاد میکردند و اون هارو به سمت ماشین جونگکوک میبردند. جونگکوک دسته کلیدش رو به سمت یونگی در هوا پرتاب کرد و کنترل ماشین رو به دست های اون سپرد. یونگی پشت فرمون ماشین کاربنی نشست و بقیه با فاصله ی کمی کنارش منتظر موندند. تهیونگ برگشت تا وضعیت پسر دیگه رو چک کنه و دوباره بین اون دوتا مردمک گیر افتاد. عجیب بود، اما خواستهای از قلبش میگفت تا بتونه ساعت ها در اعماق دریای سیاه اون چشمها غرق بشه.
YOU ARE READING
Blockbuster | KookV
Random[ 𝗕𝗹𝗼𝗰𝗸𝗕𝘂𝘀𝘁𝗲𝗿/بلاکباستر ] قدم زدن بین سیدی های خاکخورده؛ تابهحال به سرت زده تو یه سریال زندگی کنی؟ برای تهیونگ هم زندگی داخل یه فیلم، فقط یه "تخیل" بود تا اینکه ادامه ی زندگیاش با گیر افتادن تو یه زیرزمین گره خورد؛ با انتقال به فیل...