جونگکوک ابرویی بالا انداخت و با چشم های ریز شده به چهره متعجب و شکه جیمین نگاه کرد. چرا واکنشش جوری بود که انگار چیزی یادش نیست؟!.... چطور میتونست تموم این اتفاقات و فراموش کنه؟!....اصلا بعد از برگشتن از معبد انگار یه آدم دیگه شده بود!جیمین هم شکه بود و هم دلش میخواست بخنده...پس اینجوری لی جیمین و به جونگکوک بدبخت انداخته بودن!... از وقتی اومده بود اینجا پشت سر هم بهش شک وارد میشد که همشم به خاطر دسته گلای لی جیمین بود...دیگه حتی اگه بهش میگفتن حاملس هم باورش میشد!
سرشو پایین انداخت و بعد از اینکه خندشو کنترل کرد پرسید
+تو چطور همه ی اینارو میدونی؟!_محافظت برام تعریف کرد
خنده ی کوتاهی کرد. محافظ کراشی داشت... خودش نقشه میکشید.... خودش گند میزد.... و خودشم خودشو لو میداد!
جونگکوک دوباره پشت میز رو به روی جیمین نشست وطلبکار گفت
_خب؟... حالا بهم حق میدی که لب به این غذا ها نزنم؟حق میداد؟؟...حق دادن به کنار اگه خودش جای جونگکوک بود قطعا تموم بشقابا رو دونه به دونه تو سر طرفش میشکوند که دیگه جرات نداشته باشه از این کارا بکنه!
بدون اینکه چیزی بگه قاشقی برداشت، برای مطمئن کردن جونگکوک از تموم غذا های روی میز یه قاشق خورد و با دهن پر و لپای باد کرده گفت
+حالا راضی شدی؟!بعد از قورت دادن غذا انگشتشو با تهدید جلوی کوک تکون داد
+ببین جئون.... حتی فکرشم نکن که به خودت گرسنگی بدی یا از اون غذا های اشغال بخوری....از این به بعد تموم وعده هاتو اینجا و با من میخوری!... فهمیدی؟!جونگکوک ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد...اون پسر زیادی عجیب شده بود...الان باید باور میکرد که جیمین تموم اینکارا رو واسه اون انجام میده؟!... فقط برای اینکه مطمئن بشه غذای کافی و سالم میخوره؟!... متاسفانه نمیتونست باورش کنه پس ترجیح داد تو سکوت غذاشو بخوره...
جیمین با سکوت کوک از جاش بلند شد و بیرون رفت. با دیدن جین پشت در پس گردنی محکمی بهش زد. هرچند میدونست اون اعجوبه خوب کار جین و تلافی کرده و پدرشو دراورده ولی به شدت دلش میخاست اون پس گردنی و بهش بزنه.
جین با ضربه ای که خورد دستشو رو گردنش گذاشت و با بهت عقب برگشت. با دیدن جیمین اخمی کرد و غر زد
_چرا میزنی بچه؟!پشت چشمی برای اون ناقص العقل نازک کرد و درحالی که دستشو دنبال خودش میکشید جواب داد
+دلم خواست!*****
وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست. به سمت میز کوچیکی که گوشه اتاق بود رفت و لباس گرمی که برای جونگکوک خریده بود و روش گذاشت. بعد از بیهوش شدن کوک تصمیم گرفت براش لباس گرمی بگیره چون محض رضای خدا اون حتی لباس گرمی هم تو اون هوای سرد به تن نداشت!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...