به سختی پلکای سنگینشو باز کرد و خواست تکونی به بدن خشک شدش بده که چیزی مانع تکون خوردنش شد. با گنگی به طنابی که دور بدنش پیچیده شده بود نگاه کرد و سعی کرد به یاد بیاره چه اتفاقی براش افتاده.
با یادآوری اون افراد سیاهپوش و جونگکوکِ بیهوش به سرعت سرشو بالا گرفت که با صدای بدی که گردنش داد چشماشو از درد بست و جد و آباد جونگکوک و مورد عنایت قرار داد.
وقتی چشماشو باز کرد با جونگکوکی چشم تو چشم شد که مقابلش مثل اون با طناب به درخت بسته شده بود.
کلافه نگاه دوباره ای به طناب دورش انداخت و نالید
+این دیگه چه کوفتیه_بهش میگن طناب
با شنیدن صدای کوک نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش انداخت
+اینو که خودمم میدونم باهوش!... چرا به درخت بستنمون؟!جونگکوک با ابرو اشاره ای به اطرافش کرد و جواب داد
_یه نگاه به دور و برت بندازی متوجه میشیطبق گفته کوک نگاهی به اطرافش انداخت، با دیدن درخت های زیادی که اونجا بود حدس میزد توی جنگل باشن... اما چیزی که عجیب بود این بود که تقریبا به هر درختی یه نفر با طناب بسته شده بود!
با وجود همه این ها بازم نمیفهمید اون و جونگکوک اونجا چیکار میکردن!
دوباره سرشو به سمت کوک چرخوند و با گیجی گفت
+ولی من هنوزم نمیفهمم_واضحه که دزدیدنمون
اینو دیگه بچه 5 ساله هم میفهمید چرا جونگکوک فکر میکرد جیمین نمیدونه!
با حرص داد زد
+احمق اینو که خودمم میدونم!...دارم میگم چرا دزدیدنمون؟؟!جونگکوک چند لحظه متفکر به بالا زل زد، بعد ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت
_اینو دیگه منم نمیدونم!نفس عمیقی کشید تا خودشو کنترل کنه و بلایی سرش نیاره... الان وقت عصبانی شدن نبود باید دنبال یه راه چاره میگشت... البته اینم که دستاش بسته بود و هیچ غلطی نمیتونست بکنه بی تاثیر نبود!
تلاش کرد انگشتاشو به گره طناب برسونه که با احساس انگشترش نیشخندی زد...اون الان یه جادوگر بود و باز کردن این طناب براش مثل آب خوردن!
چشماشو بست و بعد از چند ثانیه با باز شدن گره خونسرد طناب و باز کرد و روی زمین انداخت. کش و قوسی به بدن خستش داد و به کوک نگاه کرد.
جونگکوک درحالی که نگاهشو بین جیمین و طناب باز شده میچرخوند بهت زده پرسید
_چجوری بازش کردی؟!+شل بود
_شل بود؟!
لبخند ژکوندی زد و با افتخار جواب داد
+هه میدونی... از این جثه نحیف انتظار همچین قدرت عظیمی و نداشتن!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...