جیهوپ لباسی که توی دستش بود رو تو بغل جیمین پرت کرد و نگاه بهت زده پسر بین موسفید و پارچه های توی بغلش چرخید...
+خدمتکار؟!
موسفید مقابل جیمین روی صندلی نشست و با بیخیالی شونه ای بالا انداخت...
_مگه خودت نگفتی هرکاری بخواد براش میکنی؟
+گفتم ولی...
لباس بدقواره و سبز رنگی که مخصوص خدمتکار ها یا درواقع خواجه ها بود رو مقابلش گرفت و چهرش توی هم رفت...
+فکر نمیکردم انقدر ذاتش خراب باشه!
جیهوپ قهقهه ای بلندی سر داد و به پسر اشاره ای کرد تا زودتر لباس هاشو بپوشه....
_محض اطلاعت امپراطور دستور داده تا نیم ساعت دیگه سر کارت باشی!
جیمین تک خنده ناباوری کرد و زیر لب لعنتی به اون مردک موذی فرستاد... چشم غره ای به موسفید که همچنان میخندید رفت و لباس سیاهی که به تن داشت و در اورد.... لباس سبز رنگ رو پوشید، کمربند گشادش رو بست و کلاه سیاه و زشتش رو روی سرش گذاشت...
قهقه های جیهوپ که مدتی پیش قطع شده بود، با دیدن جیمین دوباره فضا رو پر کرد... لباس تا پایین زانوهای پسرک میرسید و گشاد بود... کلاه بزرگ نصف صورتش رو پنهان کرده و صحنه کیوت و به شدت خنده داری رو برای موسفید به نمایش گذاشته بود...
جیمین با حرص کلاه روی سرشو برداشت و به سمت پسر پرت کرد...
+نخند!
جیهوپ که به موقع جاخالی داده بود، با سرگرمی به پسر سبز پوش نگاه کرد و گوشه لبشو به سمت پایین خم کرد...
_اونقدرا هم بد نیست...
مکثی کرد و در حالی که تلاش میکرد جلوی خندشو بگیره با لحن دراماتیکی ادامه داد
_یک امپراطور سرد در برابر خدمتکاری پست.... به هم میاید!و به محض دیدن چهره درهم جیمین باز هم صدای خنده هاش توی اتاق پیچید...
*****
نیم بیشتری از روز گذشته بود که جیهوپ بالاخره وظایفش رو در خارج از قصر به پایان رسوند، به قصر برگشت و راهی اتاق کارش شد...
وارد اتاق شد و بعد از بستن در، با سری پایین افتاده به سمت میزش میرفت که با شنیدن صدای آشنایی از جا پرید...
+اومدی
سرشو بلند کرد و متعجب به پسری زل زد که خودشو روی صندلی ولو کرده و انبوهی از کتاب های مختلف روی میز مقابلش پخش شده بودن!
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
جوابی از پسر که غرق کتاب توی دستش بود به گوشش نرسید پس جلوتر رفت و یکی دیگه از صندلی ها رو بیرون کشید و نشست...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...