+خسته نباشید قربان
سرباز جوان خطاب به مشاور امپراطور گفت و موسفید درحالی که از اسب پایین میومد، سری تکون داد...
نگاهش رو دور تا دور گذرگاه چرخوند و با ندیدن امپراطور، نفس راحتی کشید...
به سمت پسر سیاه پوشی که کنار اسبش ایستاده بود پا تند کرد... دستش رو کشید و جایی دور از سرباز ها ایستاد...
_این آخرین باریه که به حرفت گوش میدم جیمین!
باز هم نگاهش رو دور تا دور گذرگاه به گردش در اورد و با حرص ادامه داد
_جونگکوک اگه بفهمه تو رو با خودم به گذرگاه اوردم منو به دو تیکه مساوی تقسیم میکنه پس همین الان میری پیشش و بهش میگی چقدر دیوونه بازی دراوردی تا منو مجبور به اینکار کنی... فهمیدی؟!
جیمین در برابر غرغر های موسفید کلافه مردمک هاشو توی حدقه چرخوند...
+خیلی خب بابا
چشم غره ای که نصیبش شد رو بی جواب گذاشت و قبل از اینکه پسر ازش دور بشه پرسید
+کجا میخوای بری؟
_میرم پیش یونگی...
جیهوپ گفت و با دیدن ابروی بالا پریده جیمین، شونه ای بالا انداخت...
_میترسم تو این چند روز آسیب دیده باشه!
جیمین نگاهی به سر تا پای موسفید انداخت و از اونجایی که به خوبی متوجه بهونه پسر شده بود، با تمسخر نیشخندی زد....
+اون خیلی وقته که مغزش داغون شده...
جیهوپ با اخم نگاه مشکوکی بهش انداخت و پسر بعد از مکث کوتاهی ادامه داد....
+وگرنه چطور ممکنه از یکی مثل تو خوشش بیاد!
جیهوپ بار دیگه بهش چشم غره رفت... از اونجایی مقابل چشم هزاران سرباز بود، نمیتونست فیزیکی جواب مزه ریختن اون پسر رو بده وگرنه حتما با یک پس گردنی محکم از خجالتش در میومد!
با این حال، موقع رد شدن از کنارش تنه محکمی بهش زد و بدون اینکه منتظر واکنشش بمونه، ازش فاصله گرفت...
جیمین نگاهش رو از موسفیدی که دور میشد گرفت و نگاهی به چادر هایی که توسط سرباز ها تو محوطه باز گذرگاه برپا شده بود، انداخت...
به طرف بنای سنگی و بزرگی که حدس میزد جونگکوک داخلش اقامت داشته باشه چرخید و بهش خیره شد....
نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو برداشت تا به دیدن امپراطور بره اما...
با تردید دوباره سر جای خودش برگشت و اینار آه کوتاهی کشید...
اگه جونگکوک عصبانی میشد چی؟؟
با اینکه تنها پنج روز از رفتن امپراطور میگذشت، اما جیمین طاقت ندیدنش رو نداشت و به هر طریق ممکن و با دیوونه بازی ها و تهدید های بسیار، همراه جیهوپ به گذرگاه اومده بود...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
