+من خود شیطانم!
با باز شدن در اتاق به سرعت سرشو به طرف در چرخوند.
جیمین که صدای حرف زدن جونگکوک و شنیده بود نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند ولی وقتی هیچ چیز مشکوکی ندید به طرفش پا تند کرد و کنارش ایستاد...بعد از اینکه از جنگل برگشته بودن جونگکوک پاشو از اتاق بیرون نزاشته بود و دائماً تو فکر بود...از اونجایی که جیمین حدس میزد به خاطر کشتن اون اهریمن شوکه شده تصمیم داشت هر طوری که هست حال و هواشو عوض کنه...
جونگکوک اما عصبی بود... میخواست از اون صدای لعنتی بپرسه منظورش از حرفاش چیه...برگزیده شیطان دیگه چه کوفتیه و اون صدا... واقعا شیطان بود؟! ولی جیمین با ورودش گند زده بود به همه چی... دیگه نمیدونست کی دوباره اون صدا رو میشنوه... اصلا چطور میتونست باهاش ارتباط برقرار کنه؟!
+جونگکوک میای بریم یکم قدم بزنیم؟
_نه
خب....تلاش اول با شکست رو به رو شد. با چهره درهم از جواب صریح کوک نگاهشو گرفت و به رو به روش خیره شد،باید راه دیگه ای برای بیرون کشیدنش از اتاق پیدا میکرد. با چیزی که به ذهنش رسید ذوق زده بهش نگاه کرد... شاید دیدن کسی که دوسش داشت میتونست حال و هواشو عوض کنه!
+جونگکوک میخوای بریم جی آه و ببینیم؟
_نه
اون حتی نیم نگاهی هم به طرف جیمین نمی انداخت و اخمای درهمش جیمین و عصبی میکرد... با حرص درحالی که دندوناشو روی هم میفشرد زمزمه کرد
+بیا بریم جونگکوک!وقتی هیچ توجهی از جانب کوک دریافت نکرد چشماشو بست و نفس عمیقی کشید... خب ظاهرا باید روش خودشو به کار میگرفت مدارا کردن با اون احمق هیچ فایده ای نداشت... جیمین شاید بار اول با خواهش و ملایمت درخواستشو عنوان میکرد ولی اگه به جواب دلخواهش نمیرسید با زور اینکارو میکرد.... به هرحال اون باید به چیزی که میخواست میرسید و کسی حق مخالفت باهاشو نداشت...
درحالی که بازوی جونگکوک و تو دستش گرفته بود اونو به سمت در کشید و غرید
+زودباش!جونگکوک بی میل دنبالش راه افتاد... امیدوار بود هرچه زودتر اون پسرک یه دنده دست از سرش برداره و تنهاش بزاره...
جیمین با رسیدن به اقامتگاه جی آه سرعتشو زیاد کرد اما با دیدن تهیونگی که از اتاق خارج شد، به ثانیه نکشید که لبخند ذوق زدش خشکید
+ای بخشکی شانس! این اینجا چیکار میکنه؟نگاهی به چهره خنثی کوک انداخت و جوری که نشنوه زمزمه کرد
+دیدن رقیب عشقیش قطعا حالشو بدتر میکنهقبل از اینکه تهیونگ اونارو ببینه چرخید تا زودتر از اونجا برن ولی هنوز قدمی برنداشته بود که با صدای تهیونگ ایستاد...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...