21

599 131 167
                                    

نگاهی به ماهی تقریبا سوخته ای که به سیخ کشیده شده بود انداخت... با اینکه فقط قسمت های کمی از اون قابل خوردن بودن اما باز هم به اصرار جیمین راضی به خوردن شده بود چون اون پسر معتقد بود بدنش ضعیف شده و باید چیزی بخوره تا حداقل کمی انرژی بگیره...

تکه ای از ماهی رو جدا کرد و اونو به سمت جیمین که ظاهرا تو افکارش غرق شده بود گرفت...

_بگیر

صدای کوک باعث شد جیمین نگاه خیرشو از زمین بگیره و به دست دراز شده پسری که کنارش نشسته بود بدوزه... با این که گرسنه بود اما میدونست بدن جونگکوک به شدت ضعیف شده و بیشتر از خودش به غذا احتیاج داره پس نگاهشو گرفت و درحالی که دوباره به زمین خیره میشد کوتاه جواب داد
+نمیخوام

_نترس سمی نیست

جونگکوک با لبخند محوی گفت و قصدش یادآوری گذشته و بحث هاشون بود اما جوابی که از طرف جیمین دریافت کرد باعث شد اخم کمرنگی روی صورت رنگ پریدش پدیدار بشه...

+میدونم... اگه مسموم بود که نمیذاشتم تو بخوری!

لحن جدی جیمین یادآور تمام لحظاتی شد که اون پسر ازش محافظت کرده و یا نجاتش داده بود... اما چرا؟

دست آزادشو روی بازوی جیمین گذاشت و با فشار کمی که بهش وارد کرد نگاه پسر و به سمت خودش کشوند...

_چرا نمیخوای من بمیرم؟ چرا نجاتم دادی؟

سکوت جیمین باعث شد ماهی و روی زمین رها کنه و اینبار با هر دو دستش به بازوهای پسر چنگ بزنه...

_ مگه من کسی نیستم که ازش متنفر بودی؟... کسی که به اجبار باهاش ازدواج کردی... از خانواده و کشورت جدات کردم... زندانیت کردم و نذاشتم چندین روز از اون انباری لعنتی خارج بشی... به خاطر من احمق مجبور شدی خودتو توی دریا پرت کنی پس چرا نجاتم دادی جیمین؟ چرا نذاشتی بمیرم چراااا؟؟؟

صدای بلد جونگکوک توی کلبه میپیچید و نگاه جیمین هنوز هم بند صورت پسر بود... چرا نجاتش داد؟
نمیدونست... به خاطر هدفش بود یا...

+نگران نباش جونگکوک بالاخره یه روزی بهت میگم اما....

مکثی کرد... نگاهشو بین چشم های پسر به گردش دراورد و ادامه داد
+تو دعا کن اون روز نرسه!

نگاه جونگکوک گیج تر از قبل و اخم هاش پررنگ تر شد... گره دست هاشو دور بازو های پسر تنگ تر کرد اما قبل از اینکه دهنشو برای پرسیدن چیزی باز کنه، در کلبه با صدای بدی به دیوار چوبی خورد و نگاه متجب هر دو پسر و به سمت خودش کشوند...

جیهوپ که دقایقی قبل، درست زمانی که دست های جیمین دور جونگکوک حلقه شدن و اونو در آغوش کشید با عصبانیت از کلبه خارج شده بود، با عجله داخل شد....
_باید زودتر از اینجا بریم سربازا رد خون جئونو زدن!

Red RubyWhere stories live. Discover now