پسر ارشد وزیر، با رسیدن به عمارت لی از اسب پیاده شد و قدم های محکم و استوارشو به داخل عمارت برداشت. سه سال بود که پا به این عمارت نذاشته بود... سه سال بود که اعضای خانوادشو ندیده بود...
وقت ناهار بود و اون به خوبی میدونست که خانوادش تو اتاق غذاخوری جمع شدن حتی اگه پسر بزرگ خانواده بعد از سال ها به خونه برگشته باشه... به هر حال خاندان لی هم قوانین خاص خودشو داشت و اون به خوبی با این قوانین آشنا بود.
مسیرشو به سمت اتاق غذاخوری کج کرد و بعد از تقه کوچیکی که به در وارد کرد پا به درون اتاق گذاشت... تعظیم کوتاهی به افراد حاضر در اتاق کرد و رو به پدرش ایستاد
_من برگشتم پدروزیر با خوشحالی از جاش بلند شد و درحالی که پسر عزیزشو در آغوش میگرفت گفت
_خوشحالم که سالم برگشتی پسرمبعد از پدرش تو آغوش گرم مادربزرگش فرو رفت
+آه یونگی... چقد دلم برات تنگ شده بود نوه عزیزمچشم های پیرزن از خوشحالی برق میزد و خب.... علاوه بر جیمین، یونگی هم پسر عزیز خانواده و مایه غرور و افتخارشون بود.
_متاسفم که مدت زیادی ازتون دور بودم...
وزیر چند ضربه آروم به شونه پسرش زد و گفت
_این چه حرفیه پسرم تو از کشورت محافظت میکردی... اجدادمون حتما بهت افتخار میکننو بعد اشاره ای به میز های غذا کرد و ادامه داد
_بشین پسرم.... حتما گرسنه اییونگی بدون تعارف پشت میز نشست... حقیقتا بعد از طی کردن مسیری طولانی حسابی گرسنه بود. نگاه دوباره ای به اعضای خانوادش انداخت... چقدر دلتنگشون بود...
پدرش..مادربزرگش...یوجین و....با ندیدن جیمین اخم کمرنگی کرد و پرسید
_پس جیمین کجاست؟وزیر بعد از قورت دادن غذا جواب داد
_جیمین؟... شنیدم تو محوطه تم.....قبل از اینکه بتونه حرفشو کامل کنه با سرفه ناگهانی و البته ساختگی مادرش سکوت کرد. یونگی مشکوک به چشم و ابرو اومدن مادربزرگش برای پدرش نگاه کرد و با چشم هایی ریز شده پرسید
_چرا نیومده؟پیرزن با لبخندی که سعی میکرد واقعی به نظر برسه رو به یونگی کرد و گفت
+برادرت این روزا اینقدر مشغول مطالعه شده که از خواب و خوراک افتاده... بعدا براش غذا میفرستیم پسرم تو بخورو قاشقو به سمت دهنش برد اما با صدای یونگی، دستش تو هوا خشک شد
_ولی وقتی شما اینجا هستین ادب حکم میکنه کوچیکترا هم حاضر باشن!پیرزن دستشو پایین آورد و با لبخندی مصنوعی تر از قبل جواب داد
+جیمین هنوز بچست یونگی..._اون الان تو دهه بیست سالگیشه و متاهل هم هست!... هر رفتار و گفتارش نشون دهنده تربیت خاندان ماست مادربزرگ!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...