جونگکوک با گیجی پلکی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد...
مدت زیادی از شنیدن اون صدا میگذشت و حالا...._دلم برات تنگ شده بود پسر!
پلک هاشو روی هم فشرد و اخمی کرد..
خیالاتی نشده بود...
توهم نمیزد و صدایی که خودش رو شیطان معرفی میکرد، باز هم برگشته بود!_تو این مدت زیادی خسته کننده شده بودی جئون اما حالا...
صدا مکث کرد...
شیطان بارها به وسیله نفرتی که توی وجود پسر بود، به ذهنش تسلط پیدا میکرد ولی عشقی که این مدت قلب پسر رو تسخیر کرده بود، مانع دسترسی شیطان به ذهنش میشد و ماه ها بود که به اون مرد اجازه خودنمایی نمیداد...
_بالاخره میتونم سیاهی وجودت رو حس کنم!
اما حالا نفرت فراموش شده باز هم برگشته و شیطان دوباره پا به صحنه گذاشته بود...!
_خشمت رو حس میکنم پسر... کینه و نفرتت رو هم همینطور!
امپراطور چین با چشم های باریک شده به پسری زل زد که ناگهان سکوت کرده و پلک هاش رو بسته بود...
جونگکوک اما درگیر صدایی بود که قصد ساکت شدن نداشت!
_ بیشترین چیزی که الآن میخوای اینه که صدای اون پیرمرد و خفه کنی و وجود نحسش رو از روی زمین پاک کنی... اشتباه میکنم جئون؟
اخم کمرنگی روی صورت پسر نشست...
هر چیزی که صدا گفته بود، حقیقت داشت و این عجیب بود...
جونگکوک واقعا میل به کشتن پیرمرد داشت اما....
اون چطور میدونست؟!_من میفهممت جونگکوک... خشم، کینه و حتی حس مسخره ای که به اون پسرک داری رو حس میکنم چون تو بخشی از منی!
بخشی از اون..؟!
اولین باری که صدا رو شنیده بود رو به یاد اورد...
صدایی که خودش رو شیطان نامیده بود و جونگکوک رو برگزیده...!+چیشده جئون؟... به همین زودی عقب کشیدی؟
پلک های پسر بالاخره از هم فاصله گرفت و به امپراطور چین خیره شد....
اون پیرمرد احمق قصد خفه شدن نداشت؟!_تو ضعیف نیستی جونگکوک... هیچوقت نبودی!
صدا گفت و پسر پلکی زد...
امپراطور چین اما اصلا از نگاه بی حس جونگکوک خوشش نمیومد...
اون نگاه.... بهش حس بدی میداد!اینطور که معلوم بود، پسر هیچکدوم از تهدید هاش رو جدی نمیگرفت!
_بکشیدشون!
عصبی از خونسردی پسر، پوزخندی زد و به سرباز هاش دستور حمله داد...
جئون جونگکوک به واسطه افرادش حس قدرت داشت؟
پس میتونست با کشتن اون ها پسرک مغرور و هم به زانو در بیاره!_تو بخشی از شیطانی این رو هرگز فراموش نکن و به یاد بیار که چه قدرت هایی داری... بهشون نشون بده جئون جونگکوک واقعی کیه!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...