(پایتخت امپراطوری کره)
وضعیت اقتصادی از زمان به سلطنت رسیدن جئون سونوو دچار بحران شده بود... کشور در وضعیت بدی به سر میبرد و نارضایتی مردم از امپراطور، به اوج رسیده بود...
روز به نیمه های خودش میرسید اما بازار شهر برخلاف این روز ها شلوغ بود... در گوشه ای از این بازار یکی از پیشگو های ماهر شهر در بین مردم اومده بود و از آینده خبر میداد... آینده ای نه چندان دور از تصور!
زن پیشگو بعد از دقایقی طولانی چشم هاشو باز کرد و خطاب به گروه بزرگی از مردم که مقابلش روی زمین نشسته بودن، گفت
_یک امپراطور بیرحم، قلمروی خود را از دست خواهد داد.... بی فضیلتی پادشاه مردم را خشمگین کرده پس مجازات خواهد شد... این تاوان استبداد است!پیرمردی که جلوتر از همه نشست بود، با کنجکاوی پرسید
_ راهی هم برای پایان دادن به این استبداد هست؟!پیشگو دوباره چشم هاشو بست و زنگوله هایی که تو دست داشت رو به صدا درآورد... نگاه همه به لب های زن دوخته شده و چشم انتظار هرگونه پاسخی از جانب اون بودن...
_یه اژدهای پنهان میبینم!... اگه امپراطور جدیدی به سلطنت برسه، امپراطوری کره از بحران نجات پیدا میکنه....
+اما امپراطور فقید دیگه جانشینی نداره!... کی سلطنت و به دست میگیره؟!
اینبار زن جوانی با تعجب پرسید و پیشگو بالاخره چشم هاشو باز کرد... نگاهشو مستقیم به زن دوخت و جواب داد
_پیشگویی دروغ نمیگه!.... شاید تا چند روز آینده اون شخص برگزیده پیداش بشه!*****
به ماه خیره بود... تعداد ستاره هایی که کمتر از شب های قبل بود، باعث میشد ماه درخشان تر از هر وقت دیگه ای دیده بشه... تصویر زیبایی به نظر میرسید اما برای پسر تنها یاداور درد بود... درد، غم و دلتنگی!
+جونگکوک
صدای نامجون اونو از فکر بیرون کشید... نگاهشو از آسمون گرفت و به پشت چرخید...
نامجون وقتی توجه جونگکوک و روی خودش دید، اشاره ای به سینی تو دستش کرد و گفت
+بهتره به اتاقت برگردینگاه جونگکوک از صورت مرد پایین تر رفت و روی سینی نشست... پارچه های تمیز و یک ظرف جوشونده تلخ... درست مثل روز های قبل!
سری تکون داد و به طرف اتاقی که بزرگتر از همه بود، قدم برداشت... در چوبیو باز کرد، داخل شد و ثانیه ای بعد همون در توسط نامجون بسته شد...
این اتاق در مقایسه با اتاقی که تو عمارت لی داشت، ساده و کوچیکتر بود... خبری از تخت، میز و صندلی نبود... وسایل تزئینی نداشت و فقط یه کمد کوچیک گوشه اتاق به چشم میخورد...
نشست و دستشو به سمت نامجون دراز کرد... مرد پارچه هایی که دور مچ و بازوی جونگکوک بسته شده بودن رو باز و پارچه های سفید و تمیزی رو جایگزین اون ها کرد.... ظرف جوشونده رو برداشت و درحالی که اونو به سمت پسر میگرفت، بالاخره لب به توضیح باز کرد...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...