کلافه توی جاش چرخید و به سقف بالای سرش زل زد...
با این که مدت زیادی از رفتن جونگکوک میگذشت و هوا روشن شده بود، اما به هیچ عنوان نمیتونست پلک روی هم بذاره و حتی شده برای چند دقیقه بخوابه....هنوز هم نگران بود و هنوز هم دلشوره داشت....
نگران جونگکوک...
نگران تهیونگ...
و نگران اتفاقی که افتاده و اون ازش بیخبر بود...!با صدای همهمه ای که شنید، به سرعت سرجاش نشست....
گذرگاه مدتی میشد که به حالت عادی برگشته بود پس این سر و صدا...؟؟با کنجکاوی گوش هاش رو تیز کرد...
صدای سم اسب ها...
صدای مبهم سر باز ها و...
جونگکوک برگشته بود؟!فورا از جا پرید و به سمت بیرون پا تند کرد...
نگاهش رو به طرف منبع صدا چرخوند و بلاخره جونگکوک رو دید اما...شوکه سر جاش ایستاد و نفس لرزونی کشید....
چرا صورت و لباس های پسر خونی بود؟بی قرار جلو تر رفت و سر تا پای امپراطوری که هنوز سوار بر اسب بود رو از نظر گذروند...
به نظر نمی اومد آسیبی دیده باشه پس اون خون...؟؟سر جونگکوک که به سمتش چرخید، دست از کنکاش پسر برداشت...
با دیدن نگاه خیره اش، لبخند کمرنگی زد اما جونگکوک....
تنها بهش خیره شده بود... بدون هیچ لبخند و یا حتی اخمی!نگاه امپراطور از فاصله دور به چشم های همسر سلطنتی قفل شده بود...
نگاهی سرد.... تاریک و بی حس!جیمین پلک مضطربی زد... حسی که از اون چشم ها میگرفت رو دوست نداشت.... عجیب بود!
نگاه خیره بین دو پسر همچنان ادامه داشت که جونگکوک بالاخره اتصال بین چشم هاشون رو قطع کرد....
از روی اسب پایین پرید و کمک سربازی که کنارش ایستاده بود رو رد کرد...جیمین قدم های سریعی به سمت جونگکوک برداشت...
سوال های زیادی توی ذهنش داشت و برای رسیدن به جواب، بی طاقت بود...تنها چند قدم تا رسیدن به امپراطور باقی مونده بود که جونگکوک توجهش رو از روی افرادش برداشت و به عقب چرخید... به طرفش قدم برداشت اما...
بدون اینکه حتی نیم نگاهی به جیمین بندازه، از کنارش گذشت و پسر سر جا خشکش زد...!
توقع چنین کاری رو از جونگکوک نداشت!
بعد از اون همه انتظار.....
بعد از اون همه نگرانی....
چرا پسر اینطور بی اهمیت از کنارش گذشته بود؟!
چرا حتی نیم نگاهی هم به چهره نگرانش ننداخت؟!نگاهش رو از مسیری که جونگکوک گذشته بود گرفت و به اطراف داد...
شاید.... شاید نامجون دلیل رفتار کوک رو میدونست....
با گیجی که ناگهانی به سراغش اومده بود، چشم هاش رو در جست و جوی مرد به گردش دراورد اما....لی جی آه؟؟؟
اون دختر اینجا چیکار میکرد!حالا حتی از قبل هم گیج تر و سردرگم تر شده بود...
حس میکرد توی باتلاق بی خبری فرو رفته و چیزی از اتفاقات اطرافش نمیدونه....
چراهای تو ذهنش از قبل هم بیشتر شده بودن و هیچ جوابی برای هیچکدوم نداشت!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...