ندیمه سراسیمه وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست...
به بانویی که پشت میز نشسته و منتظر بهش نگاه میکرد، احترامی گذاشت و با هیجان مقابلش نشست..._بانوی من.. شنیدم امپراطور کره وارد قصر شده و به اقامتگاه عالیجناب رفته...
بانوی جوان متعجب ابرویی بالا انداخت....
جئون جونگکوک توی قصر چین بود؟
اون هم درست زمانی که هر دو کشور درگیر جنگ بودن؟!_منظورت چیه؟ جونگکوک اینجا چیکار میکنه!
ندیمه سری به دو طرف تکون و با هیجان بیشتری ادامه داد
_نمیدونم بانو... هیچ کس نمیتونه به اقامتگاه امپراطور نزدیک بشه و کسی نمیدونه اون داخل چه اتفاقی افتاده!جی آه اخم گیجی کرد...
هیچ از حرف های دختر سر در نمیاورد!+اونا چطور تونستن وارد قصر بشن!... پس سربازا...؟
_سربازی توی قصر نمونده... ارتش به همراه شاهزاده تهیونگ توی مرز های جنوبی مستقر شده و تنها تعداد کمی از محافظین باقی موندن... اوضاع قصر کاملا بهم ریخته!
جی آه شوکه شده پلکی زد...
حضور جونگکوک توی قصر به کنار، اون حتی از همسرش هم خبر نداشت...!به هیچ عنوان نمیدونست تهیونگ راهی جنگ شده و چندین روز بود که اون رو ندیده بود...
آه کلافه ای کشید...
روزی که با تهیونگ ازدواج میکرد، هرگز فکرش رو هم نمیکرد که چنین زندگی مزخرفی در انتظارش باشه...!مدت ها بود که به خاطر خیانت خانوادش، توی حبس خانگی به سر میبرد...
نه اجازه دیدن کسی رو داشت، نه میتونست از اتاقش بیرون بره و حتی همسرش هم به دیدنش نمیومد...در تمام طول روز، تنها به در و دیوار اتاقش زل میزد و حسرت میخورد...
حسرت زندگی خوبی که توی عمارت پدرش داشت اما اینجا.... مزخرف بود!کاش میتونست از این قصر بره...
کاش میتونست دوباره پیش خانوادش برگرده و...با فکری که ناگهان به ذهنش رسید، سرش رو بلند کرد...
میتونست از این زندگی نکبت بارش خلاص بشه؟
فرصت این کار رو داشت؟+چند نفر از اتاق محافظت میکنن سومین؟
جی آه از ندیمه اش پرسید و دختر بدون مکث جواب داد
_یک نفر... بقیه محافظا به اقامتگاه امپراطور رفتن گفتم که...مکثی کرد و با اشاره به جمله ای که دقایقی قبل به زبون آورده بود، ادامه داد
_قصر کاملا بهم ریخته!جی آه با خوشحالی پلکی زد...
الان بهترین موقع برای خلاص شدن از این قصر بود...
اگر به خوبی از این فرصت استفاده و فرار میکرد، میتونست با رفتن به کره و برگشتن پیش خانوادش به زندگی قبلش برگرده...
اونجا دیگه دختر یک خیانتکار صدا زده نمیشد...
خبری از زندانی شدن توی اتاق نبود....
هیچکس بهش توهین نمیکرد و زندگی خوبی داشت!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...