Windows

84 13 0
                                    

" تو چجوری سر از اونجا درآوردی؟" ترسناک ترین جمله اییه که کسی میتونه بعد از تعریف کردن یک خواب بشنوه.
و جونگکوک هیچوقت سعادت تجربه ی ترسناک ترین چیزها رو از دست نمی‌داد. در اصل میشه گفت چیزهای ترسناک بودن که همه جا، عاشقانه دنبالش می‌کردن و انگار که قصد داشتن تا خود بهشت برین پا به پاش برن و تو هیچ نقطه ایی از زندگی نکبت رهاش نکنن.
:" من متوجه نیستم. از کجا؟ مگه الان کجام؟" جونگکوک با گیجی محض پرسید و تو یک حرکت کاملا منطقی دست هاش رو توی هوا تکون داد تا از سرِ جا بودنشون مطمئن بشه.
:" خدایا... باید میدونستم اینجوری میشه." تهیونگ با همین یک جمله شروع کرد و در ادامش اینقدر زمزمه های بی ربط کرد که گیجی جونگکوک رو تبدیل به حرص کرد.
:" میشه بپرسم دقیقا داری از چی حرف میزنی؟" هنوز داشت تمام تلاشش رو می‌کرد که آروم بنظر برسه اما مطمئن نبود چقدر موفق شده.
:" زود برمیگردم. نخواب دیگه." تهیونگ حین چنگ زدن کت و موبایلش دستوری گفت و همزمان که چیزی توی گوشیش تایپ می‌کرد از اتاق خارج شد.
:" یا کیم تهیونگ؟ مرتیکه کجا میری؟" جونگکوک عملا برای درِ بسته شده غر زد و دستاش رو دو طرفش روی تشک کوبید. :" خجالت هم خوب چیزیه."
توی اون لحظه خیلی به این فکر نمی‌کرد که - همیشه توقع داشته باش تهیونگ تا هروقت میخوای بَست بشینه - ایده ی احمقانه ایه.
اما تهیونگ هم واقعا خیلی زودتر از چیزی که جونگکوک فکر می‌کرد، برگشت. در اصل حین غرق شدن تو فکر خوابش، خیلی هم غیبت هم اتاقیش رو حس نکرده بود.
:" حالت خوبه؟" تهیونگ به محض پا گذاشتن تو اتاق گفت و بعد از بستن در، روبروی جونگکوک، روی تخت خودش نشست.
:" خوبم؟ خوبم. تو خوبی؟" جونگکوک هنوز گیج بود و حرکات عجیب تهیونگ هم کمکی به قضیه نمی‌کرد.
:" اونجایی که توی خواب دیدی... در حقیقت یه بعد دیگه ایی از زمانه. نمیدونم چجوری باید توضیح بدم. اما شاید میشه گفت یجورایی واقعی تر از چیزیه که فکر میکنی." درحالی که مشخصا نمی‌دونست چجوری باید منظورش رو به جونگکوک برسونه گفت و نتونست نگاه پسر کوچیکتر رو ایگنور کنه. پسری که با وجود اتفاقات مزخرف و غیرقابل باور زیادی که تا اون لحظه پشت سر گذاشته بود، همچنان نمیتونست حدس بزنه تهیونگ از کدوم موتوری جنس میگیره.
:" عا.. پس.. واقعیه؟ میگی که واقعیه؟ منم اونجا بودم، ولی الان اینجام. منظورت همینه دیگه؟" همونطور که با حرکات دستش بیشتر به تهیونگ احساس دیوانه بودن القا می‌کرد گفت و قبل از اینکه پسر بزرگتر بتونه توضیحی بده، ادامه ی صحبت خودش رو گرفت :" اوکی تا جایی که من میدونم همچین جایی تو کشور نیست؛ حداقل تو این شهر نیست! حتی اگه خوابگردی کرده باشم الان باید یه جایی تو مرز حوزه اسکاندیناوی از هوش رفته باشم‌؛ اما الان اینجام؟ و تو میگی که واقعیه؟ یعنی من خواب نبودم؟ پس اگه خواب نبودم مطمئنا باید یکم کبودی و زخم چندجا داشته باشم نه؟ اما ندارم. چک کردم و واقعا ندارم. بنظرت تو خواب میشه سوار هواپیما شد؟ یکی باید منو دزدیده باشه نه؟ امروز چندمه؟ تو قطعا داری سر به سرم میذاری!" جونگکوک که حین صحبت هاش بلند شده بود و جلوی تخت هاشون رژه می‌رفت، همچنان با حرکات دست سوال می‌پرسید و توضیح می‌داد.
تهیونگ مطمئن بود با ادامه دار شدن این وضعیت اون پسر گیج قراره پنیک اتک کنه پس از جاش بلند شد و با گرفتن دست های جونگکوک، دوباره روی تختش نشوندش.
:" منظورم این نبود. خوابگردی نکردی. قطعا تمام مدت همینجا خواب بودی."
:" بالاخره خواب بودم یا نه؟" جونگکوک احساس می‌کرد اگه همون لحظه تمام جواب هایی که میخواد رو نگیره، کمترین ریکشنی که نشون میده اینه که یه مشت پای چشم تهیونگ بخوابونه.
:" چند سال پیش... خیلی وقت پیش اونجا رو همینجوری توی خواب دیدم. بعد انگار که ویروسی چیزی باشه به اطرافیانم سرایت کرد. نه همشون.. یکی دوتاشون. اونجا رو میبینن و انگار که دارن زندگیش میکنن. اگه ازم میپرسی کجاست؟ نمیدونم. برای چی؟ نمیدونم. چجوری؟ بازم نمیدونم. فقط ازت میخوام اگه دوباره همچین چیزی دیدی برام تعریف کنی." تهیونگ درحالی که سعی می‌کرد واضح حرف بزنه گفت و از ریکشن کوتاه جونگکوک تعجب کرد :" آها." که زیاد طول نکشید تا ادامه اش بده :" فقط میتونم بپرسم چی میدونی؟"
:" چیز زیادی نمیدونم. این ها رو هم گفتم تا اگه تکرار شد برام تعریف کنی، و اگه میتونی از اونجا بری بیرون." تهیونگ درحالی گفت که روی تخت خودش برمی‌گشت و بعد از دراز کشیدن رو جاش پتو رو تا روی سرش بالا کشید.
:" بهم میگی واقعیه، ازم میخوای خوابمو کنترل کنم و الانم داری میخوابی؟"
با لحن طلبکار جونگکوک، تهیونگ پتو رو به ضرب کنار زد و با نگاه همیشه - یا شایدم اکثرا - آرومش به پسر کوچیکتر زل زد :" چیکار کنم؟"
:" بیشتر تعریف کن؟" جونگکوک همون بار اول متوجه شده بود که تهیونگ حرف های زیادی برای زدن نداره، فقط دیگه نمی‌دونست چجوری اون پسر رو بیدار نگه داره. انتظار داشت تهیونگ با جمله ی - توی لغت نامه ات کلمه ی نمیدونم تعریف نشده؟ - بهش جواب بده؛ اما پسر بزرگتر فقط نگاهش رو ‌برگردوند و شونه بالا انداخت:" اگه چیز خاصی بود که کمکی کنه می‌گفتم ولی حتی مطمئن نیستم. پس فعلا بهش فکر نکن."
جونگکوک می‌دونست که خواب هاش اکثرا یکسری تصویر دیوانه وار بودن که هیچ معنا و مفهومی نداشتن، حداقل این چیزی بود که سال های زیادی شنیده بود. نمی‌دونست باید چه حسی داشته باشه. بترسه؟ نادیده بگیره؟ خوشحال باشه؟ ناراحت شه؟ چیزی رو تشخیص نمی‌داد. نهایتا تصمیم گرفت قبل از اینکه آلارم گوشیش برای کلاس بلندش کنه، یه خواب نرمال داشته باشه حتی با اینکه ساعت زیادی وقت نمونده بود‌.

...

دنیا کاملا براش تو هاله ای از ابهام فرو رفته بود. اون روز نفهمید دقیقا کی بیدار شده، نفهمید کلاس هاش چجوری گذشتن، متوجه اینکه کی با سوبین خداحافظی کرده نشد و حتی وقتی جنی به اتاقش برگشت توی نقطه ای که از هم جدا شدن برای ده دقیقه تنها ایستاد تا بالاخره این سوال به ذهنش بیاد که - جنی دقیقا کدوم گوری رفت؟ -.
نهایتا تونست خودش رو به اتاقش برسونه و بدون اینکه زحمت روشن کردن چراغ ها رو به خودش بده؛ پشت میز، روی صندلیش بشینه و رو به پنجره به آسمون زل بزنه. خودش نمی‌دونست چرا اما احساس می‌کرد باید منتظر تهیونگ بمونه.
وقتی جونگکوک به اتاق برگشته بود هنوز ته مونده ی نور غروب آفتاب، به اتاق روشنایی محزونی می‌داد. اما تهیونگ زمان تاریکی رسیده بود و بخاطر همین به محض ورود به اتاق با خودش فکر کرد که اونجا تنهاست.
:" من از پنجره ها می‌ترسم." دست تهیونگ بیچاره که برای روشن کردن چراغ بالا اومده بود، با شنیدن صدایی که از توی تاریکی بلند شد، روی هوا خشک شد و با خودش فکر کرد - الان منم از تو می‌ترسم -.
:" البته نه همیشه؛ مثلا نمیتونم زیر پنجره بخوابم. یا نمیتونم زیاد ازش به بیرون زل بزنم. خصوصا وقت هایی که تنهام." جونگکوک که انگار داشت برای همون پنجره توضیح می‌داد بین جملاتش نفس عمیقی کشید و همین حرکت انسان گونه اش بود که باعث شد تهیونگ با خیال راحت چراغ رو روشن کنه. متوجه نبود ترس پنجره ی جونگکوک چه ربطی به خودش داشت اما قرار نبود حرفش رو ببره.
:" وقتی بچه تر بودم، همون چندسال پیش..‌. یه خوابی دیدم. توی خونمون خواب بودم. تختم زیر پنجره بود. با صدای زنگ از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم از پنجره بیرون رو چک کردم. یه مرد قد بلند و هیکلی که سر تا پا سیاه پوشیده بود پشت در وایستاده بود. حتی یادمه تو خوابم خواهرم رو می‌دیدم که گوشه ی اتاق تاریکمون با ترس تو خودش جمع شده و گریه می‌کنه. چیز زیادی یادم نمیاد جز اینکه از پشت همون پنجره مستقیم بهم زل زد، چشم هاش رو نمیدیدم ولی نگاهش رو چرا... عجیب نیست؟ بهرحال که از اون زمان تا حالا اتفاقات تخیلی زیادی افتاده. شاید دیوونه شدم، شاید عقلمو از دست دادم، شاید یه نمونه ایی از اسکیزوفرنیه یا شاید فقط دارم عقده های دوران تنهاییم رو اینجوری تخلیه میکنم." با تموم شدن حرف هاش از روی صندلیش بلند شد و سمت تهیونگی چرخید که کمرش رو به در تکیه داده بود و برای قطع نشدن حرف جونگکوک حتی ریسک نکرده بود روی تختش بشینه.
پسر کوچیکتر دست هاش رو لبه ی میزش تکیه داد و جوری ادامه داد انگار مقصر تمام حرف هاش تهیونگه:" تمام این مدت بچه ی رویاپردازی بودم که هیچکس نمیتونست بفهمه چه مرگمه. وقتی می‌گفتم چیزی میبینم باهام مثل چاخان گو ها برخورد می‌شد، وقتی می‌گفتم اذیت میشم فکر می‌کردن میخوام جلب توجه کنم، حتی وقتی هیچکس ازم سر درنمیاورد با قرص های خواب آور سر و تهش هم میومد. و حالا تو وایسادی بمن میگی یه چیز واقعی دیدم بدون اینکه حتی توضیح بدی؟"
تهیونگ صبر کرد تا جملات پسر کوچیکتر کامل تموم بشن و شونه بالا انداخت:" خب؟"
:" خب؟ خب به جمالت فقط بهم بگو چه اتفاق کوفتی ای داره میفته؟"
:" متاسفانه یا خوشبختانه چیزایی که بهت گفتم، تمام چیزایی بوده که میدونستم." تهیونگ بی حوصله گفت و با انداختن وسایلش گوشه ی اتاق سمت کمدش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.
:" که برم بیرون؟" جونگکوک درحالی برای گوش های خودش زمزمه کرد که توی سرش داشت به هرچیزی جز گوش کردن حرف تهیونگ فکر می‌کرد.

🌰

خودتی :)

Love y'all ❤️

Weird StarTempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang