PART 4↬چشمای طوسی؟

262 42 0
                                    

[Four days later]

بلخره بعد از چهار روز گشتن تونسته بود یه عکس از تهیونگ گیر بیاره...نمیفهمید! چرا انقدر ناشناخته و غیرقابل دسترس بود این پسر؟مگه پسر کیم سوهیون نبود؟پس چرا انگار وجود نداشت؟
آخه جیمین مجبور بود برا بستن دهن جونگکوک لاقل یه عکسی ازون پسر پیدا کنه...

در آخر "به سختی" عکسو تحویل آدماش تو همه‌ی شهرا داد تا بتونن ردی ازش بگیرن

گوشیو رو کاناپه انداخت. همونجا ولو شد و رفت تو فکر...
خیلیم ازینکه اینجاست ناراحت نبود، اگه نبودِ یونگیو فاکتور میگرفت..چون محض رضای مسیح..در حد مرگ دلتنگ مرد مو قهوه‌ای بود!
ولی خب..اگه الان سئول بود باید کارای بیشتری انجام میداد و خب این برای کونِ گشاد جیمین اصلن مفید نبود. اینجا کار خاصی نمیکرد..فقط گاهی تو لپتاب دوربینی چک یا هک میکرد..

درسته. جیمین هکر بود.
برا همین همیشه‌ی خدا ماموریت پیدا کردن یه چیزی گردنش بود!

همونطور که تو ذهنش مشغول پردازشِ افکارش بود، صدای زنگ در ادامه‌ی افکارشو ازش گرفت..عجیب بود!
بادیگاردای جلوی در اگر باهاش کاری داشتن تماس میگرفتن و از طرفی اجازه نمیدادن کسی نزدیک در خونه بشه..

کمی مکث کرد و وقتی صدای زنگ دوباره اومد اسلحشو از غلاف دراورد و تو دستش گرفت
با تردید سمت در راه افتاد و با صدای رسایی پرسید: کیه؟

جوابی نشنید و مطمئن شد قضیه بو داره! باید به یونگی زنگ میزد؟
از توی چشمی در نگاهی به بیرون انداخت و وقتی کسیو ندید تصمیم گرفت در و باز کنه و اگر کسی بود با اسلحه دخلشو بیاره.

جیمین فرز بود..خیلی فرز! ولی نه فرز تر از فردی که پشت در براش کمین کرده بود..
پس وقتی جیمین در و باز کرد و اسلحشو بالا برد تا بکوبه تو سر هرکسی که اونجاس ، بلافاصله اون فرد سمتش جهید و داخل اتاق شد و به دیوار کنارِ در کوبوندش.

چند لحظه چشماشو از درد سوتون فقراتش بست و وقتی اسلحش با سرعت و قدرت از دستش درومد و رو زمین افتاد اینبار با ترس به فرد رو به روش خیره شد.

آروم و با احتیاط دستشو بالا برد و ماسک فرد و دراورد و با دیدن چهره شخص لبخند گرمی روی لبش جا خوش کرد

_هی..دردم گرفت جناب مین...

+خیلی ناشیانه عمل کردی اِسترابری!

یونگی گفت و با پا در بست.

وقتی لبای یونگی رو لباش فرود اومد و با دلتنگی اونارو مکید. به خودش اومد و فهمید چقد دلش برای عطر تلخ و سرد مردش تنگ شده بود!

دستاشو دور گردن یونگی حلقه کرد و متقابلا لباشو به بازی گرفت...

بعد از چند دقیقه که براشون به کندی گذشت از هم جدا شدن و خمار به چشمای هم خیره شدن.

𝗢𝗻𝗲 𝗟𝗼𝗼𝗸 || "KOOKV"Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ