PART 8↬حس مرگ

224 38 6
                                    

ساعت تقریبا هفت غروب بود که جونگکوک برگشت عمارت.با ورودش صدای کلکل جیمین و یونگی بود که به گوشش رسید...

+یونگی برو کنار خواهش میکنم

*جیمین تورو به مسیح بیخیال شو! چندین ساله از دوستیتون گذشته دیگه بیخیال شو...

+کاریش ندارم یونگ فقط میخوام ببینمش چه شکلی شده. باشه؟

*نه! نه! نه!

+فاک یو مین یونگی!

_چه خبره؟

با صدای خشک و سردِ نفر سومی هردوشون ساکت شدن و به طرف جونگکوک برگشتن.
جیمین چشماشو بست و لب پایینشو گزید

*هیچی...تو کی اومدی کوک؟

کوک سوال یونگیو نادیده گرفت و همینطور که داشت میرفت سمت کاناپه خطاب به جیمین گفت: پس دوستت بوده...

جیمین هول شده سعی کرد توضیح بده.

+نه نه دوستم نیست...ینی چرا هست ولی الان نیست...قبلن بوده...دوره دبیرستان...ازون موقع ازش بیخبر بودم کوک

با حس اینکه داره زیاد پر حرفی میکنه سعی کرد سر و تهشو هم بیاره...

+آه کوک...بیخیال..فقط میشه نکشیش؟ اون...اون واقعا پسر خوب و مظلومیه..

جونگکوک تصمیم گرفت بره تو اتاقش و تا آخر شب بخوابه.. همونطور تو راه خطاب به یونگی گفت: بشنوم کسی رفته سراغش یا کمکش کرده بهش رحم نمیکنم.حتی اگه جیمین باشه...

■●■●■●■●■●■

صداهای اطراف -هر چند گنگ- به گوشش میرسید...حس مرگ داشت...حس معلق بودن بین زمین و آسمون...حس درد..!

درسته...
تمام بند بند وجودش درد میکرد
شاید زیر یه کامیون له شده بود؟
ولی چرا نمرده بود و درد داشت؟

حس منزجر کننده‌ای مثل خیس بودن داشت که قطعا خیسیِ خون بود...چون این دردا بدون خونریزی به وجود نمیان!

چشماشو با زور باز کرد تا بفهمه کجاس و یادش بیاد چرا تو این وضعه.

نتونست بدنشو،پاهاشو،دستاشو تکون بده. پس بسته بود...ولی نشسته بود. پس رو صندلی بود؟

کم کم تصاویر براش واضح شد و تونست ماجرا رو به یاد بیاره.
اینجایی‌ام که توش بود یه جای حدودا تاریک با یه پنجره‌ی کوچیک رو به روش بود. درِ این جای لعنت شده ام تو دیدش نبود که احتمالا پشتش قرار داشت..

پس الان تو عمارت جئون بود و هیچ غلطی نمیتونست بکنه...جین کجا بود؟

یبار دیگه دستشو کشید ولی با درد بدی که تو شکمش پیچید، ناله‌ی بلندی ازش درومد و بیخیال تلاش شد که بیشتر از این دردی مثل فرو رفتن سیخِ داغ تو شکمشو حس نکنه...

𝗢𝗻𝗲 𝗟𝗼𝗼𝗸 || "KOOKV"Место, где живут истории. Откройте их для себя