5

489 60 39
                                    

سه چهار هفته از مکالمه ی توی اشپزخونه گذشته بودو من تقریبا پنج رو از هفتم رو مجبورم توی اتاقم بمونم هر دفعه گرگم تنهام می زاره و از ناراحتی ناله می کنی من چاره ای نداریم هیچ وقت صداشون رو هم نشنیدم ولی می تونم تصور کنم که چقدر خوشحالن هر چند نمی تونم درست حسابی لبخند اون چون خشک رو تصور کنم.

خیلی چیزا درباره ی این عمارت کشف کردم مثلا خدمتکارا باید راس ساعت ۵ بیدار بشن و ساعت ۲ بخوابن اونا مجبورن کل خونه رو هر روز تمیز کنن

زیر زمین یه باشگاه هست که بعضی از بادیگارداش اونجا تمرین می کنن منم می خوام از کیم اجازه بگیرم شاید اجازه داد برم تمرین کنم چون قبل از امدن به اینجا یه روتین ورزشی و زندگی سالم داشتم

هفته ای یک بار می تونم به جیمین زنگ بزنم زیاد سوال پیچم می کنه ولی می ترسم چیزی بگم و بلایی سرش بیاد

و هیونجین اون مرد خیلی خوبیه یه جفت داره که چند سال قبل رفته خارج از کشور درس بخونه اون همیشه مواظب و تقریبا هر چی می گم رو فراهم می کنه پشت اون نقاب سر و بی روحی که گذاشته رو صورتش یه پسر اروم و مهربون قایم کرده

کیم.... کسی که توی این خونه حبسم کرده اصلا باهام حرف ممی زنه گه سر میز چه جدا از اون فقط کل طول ایم مدت فقط و فقط یه بار بهم گفته بود فردا می یارمش خونه و همین منم زیاد خوش ندارم باهاش حرف بزنم یا ببینمش چون گرگم خیلی اسیب می بینه جدا از احساسات خودم اون هیچ اهمیتی بهم نمی ده و بیشترین اسیب رو زمانی می خورم که با چشمایی کهربایی سرش نگاهم می کنه

حس می کنم وقتی به چشمام نگاه می کنه همه چیز رو متوجه می شه هر چیزی که تو ذهنه و من نمی تونم این رو قبول کنم که اون چشما می تونستم مال من بشن

با صدای در از فکر اون چشم ها در امدم

+می تونی بیای تو

"رفتن جونگکوک شی می تونین بیای بیرون

+بلاخره تصمیم به رفتن گرفتن؟ خسته شده بودم دیگه

پاشدم خواستم از کنارش رد شم راهمو صد کرد

" ارباب می خواد باهات حرف بزنه

+ها.. با کی من؟ مطمعنی؟ اون اصلا می دونه من وجود دارم؟

با اشاره ی انگشتم به خودم جملمو گفتم فکر نکنم بتونم باهاش حرف بزنم چون مطمعنم بغض می کنم و فحش های رکیک بهش می زنم

"دقیقا با خودت

سعی کردم توی حموم فرار کنم تا مجبور بشه بگه که خثاب بودم یا حموم می کردم ولی با یه دستش محکم کمرم رو گرفت باعث شد همون جوری بمونم

+لعنتی خیلی خری.... بیشور

محکم از پشت همون طوری که به دست کمرم رو گرفته بود بلند کرد و بیرون در گذاشت با حرص لباسمو صاف کردم و راه افتادم می دونستم کجا پیداش کنم

ma lune Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora