9

372 44 67
                                    

~کوک تو الا جدی هستی دیگه مطمعنی این مرد اذیتت نمی کنه؟

+مطمعنم هیونگ چرا انقدر نگرانین اخه بلاخره اون جفتمه قرار که نیست بهم صدمه بزنه

~جیمین راست می گه تو هیچ وقت از ارزو هات دست نمی کشیدی ولی الا امدی اینجا حتی بیرون هم نمی تونی بیای این با عقل جور در نمی یاد.(دیگه وقتی ~دیدین بدونین یا جیمینه یا یونگی)

+هیونگ اون انقدر را هم دیگه به نظر می یاد بد نیست خب جدی می گم دروغ که چرا منم از این که نمی تونم بیام بیرون و درسمو ادامه بدم خیلی خیلی ناراحتم ولی چاره ی دیگه ای هم ندارم

~باشه هر جور تو می گی ولی بدون هر اتفاقی که افتاد ما اینجاییم باشه؟ فقط کافیه بگی بهمون تا بریم فکشو بیاریم پایین

+باشه هیونگ عزیزم باشه

جیمین ساده فکر کرده می تونه منو نجات بده فکر کرده به همین راحتیه

بعد از این که محکم بغلشون کردم و دو سه ساعتی با هم وقت گذروندیم رفتن انقدری از دیدنش خوشحال شدم که گرگم داشت بدو بدو می کرد

حس می کنم جفتم دیگه انقدر که ازم بدش می یومد بدش نمی یاد حس می کنم کما بیش دوستم داره شاید از روی اجبار ولی همین که بهم کمی فضا داد داشت مشغول بشه عالیه

من در حالت کلی شاید ظاهر کمی خشن و الفا طور داشته باشم و کمی عضله هام رو پرورش داده باشم ولی درونم فقط یه امگا ی کوچولو هست که همیشه دنبال توجه از ادمایی هست که بهشون علاقه داره

وقتی کوچیک بودم مادرم همیشه می گفت من قراره یه امگای قوی و اصیل باشم من دربارهی چشما می دونم که رگه های طلایی دارن ولی هیچ وقت نفهمیدم که چرا مادرم انقدری زنده نموند با بهم بگه

من وقتی دو سالم بود مادرم با پدرم جدا می شن بعدش مادرم تصمیم می گیره هیچ چیزی درباره ی پدرم بهم نگه و پدرم رو مخفی نگه داره ولی من وقتی جوان بودم انقدر یاغی گری می کردم که اخرش مادرم اعصبانی شد و یه چک کوبید رو صورتم که پدرم برای اون و من مرده و هیچ وقت قرار نزست زنده بشه

بعد از مدت کوتاهی متوجه رفت و امد مادرم به یه جای مشخص و رفتار های مشکوکش شدم ما هیچ وقت وضع مالی داغونی نداشتیم مادرم یه معمار بود که وقتی مجبور می شدیم و پولمون ته می کشید یه پرژه می گرفت پس نمی تونستم بگم مادرم به اون خونه مجلل می ره تا خونه تمیز کنه

وقتی یه بار بعد از مادرم به اون خونه رفتم با ترس دستمو رو زنگ گذاشتم ووقتی در باز شد از پشت خدمت کار مردی رو دیدم که مادرم بهش التماس می کرد و اون مرد بدون هیچ ترحم یا اهمیتی فقط بهش زل زده بود بعد از اون روز متوجه دو چیز شدم 

اول مادرم سرطان داشت و عمر زیادی براش نمونده بود من متوجه حال بدش شده بودم ولی اون همیش می گفت فقط یه سرما خوردگیه سادس

ma lune Where stories live. Discover now