8

443 69 4
                                    


نفس عمیقی کشید و سعی کرد دوباره تمرکزش و به دست بیاره و تموم توجهش و به برگه های توی دستش بده...اما با صدای فریاد بلند جونگ کوک دوباره تمرکزش و از دست داد... دیگه تحمل نداشت ...برگه های توی دستش و روی میز انداخت و با خشم به سمت کوک رفت ..اون لب تاپ فاکی و از دستش کشید و بست....جونگ کوک که تازه تونسته بود اون مرحله سخت و پشت سر بزاره با ناباوری به تهیونگ که تمام تلاش هاش و نابود کرده بود نگاه کرد.

+ت..توی لعنتی چه غلطی کردی؟یاااااا کیم فاکینگ تهیونگ دقیقا وقتی بعد از نیم ساعت لعنتیییی تونستم اون مرحله فاکی و رد کنم و تو دقیقا به چه جرعتی این کارو با من کردی ؟؟

_تمومش کن جئون!..مثل اینکه کامل یادت رفته و برای چی اینجاییم... تو باعث میشی حواس من پرت شه و اون قرارداد هارو نتونم با دقت بخونم.. پس اگر نمیتونی هیچ کمک لعنتی به من بکنی سعی کن اون دهن فاکیت و ببندی و بزاری من کارم و بکنم.

+هی.. تو حق نداری این و بگی من میخواستم کمکت کنم خودت نزاشتی..پس منم دقیقا اینجا بیکارم پس حدس بزن چی ..قرار تا آخرش همینجوری تو مخت برم.

تهیونگ نفس عمیقی کشید .. همون‌طور که یک دستش به کمرش بود با دست دیگه اش چشماش و با خستگی مالید.. جونگ کوک اب دهنش و قورت داد .. خب اون با خودش صادق بود ..تهیونگ جذاب ترین مردی بود که تا حالا دیده بود...یهو به خودش اومد.. اون داشت چه غلطی میکرد.

_بسیار خب جونگ کوک چطوره بری بیرون و سعی کنی اطراف و بگردی؟..به هرحال ما باید یه نقشه از ساختمون خونه بکشیم و برای فرمانده بفرستیم هوم؟

+هی.. تو راجب من چی فکر کردی؟یه پسربچه هفت ساله که گولش میزنی؟

_جونگ کوک نیاز نیست راجب تو همچین فکری کنم چون تو واقعا اندازه یه پسر بچه هفت ساله هم نمی‌فهمی..فقط اون کون بی خاصیتت و جمع کن و برو اطراف و بگرد چون من طراحی نقشه عمارت و به تو میسپارم و اگر نتونی از پسش بر بیای  یه ایمیل برای فرمانده می‌فرستم تا قبل از به قتل رسوندنت مدرک کافی برای بی گناهی خودم داشته باشم...

جونگ کوک با چشم های درشت به عصبانیت تهیونگ خیره شد .. خب فکرش هم نمی‌کرد انقدر زیاده روی کرده باشه .. خودش می دونست به اندازه کافی رو مخ تهیونگ راه رفته .. بعد از چشم غره ای که بهش رفت از جاش بلند شد و بیرون رفت.

خب اون عمارت به اون بزرگی توی تاریکی شب قطعا ترسناک بود ... همون طور که اطراف و با دقت نگاه میکرد توجهش به چانیول که گوشه عمارت با یکی از بادیگارد ها صحبت میکرد جلب شد...آروم به سمتشون رفت و سعی کرد پشت درخت ها استتار کنه.

@حواست و خوب جمع کن چشم ازشون بر نمی داری..با هرکی ارتباط داشتن اطلاع میدی.. وگرنه ارباب خونت و می‌ریزه فهمیدی؟

اون بادیگارد که معلوم بود حسابی ترسیده با سرعت تعظیم کرد

-ب..بله قربان خیالتون راحت ...همه جا حواسم بهشون هست..حتی راننده شخصیشونم خودم انتخاب میکنم.

gray heartTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang