14

1K 99 31
                                    


بعد از دادن یک لیوان شربت به جونگ کوک و نشوندنش روی صندلی دور از اون صحنه وحشتناک به سمت چانیول رفت....








جیمین با چشم های لرزونش به صحنه رو به روش خیره شده بود....نه اینکه اولین بارش باشه نه!...اما هیچوقت براش تکراری نمیشد......بدی خانواده اش....اون اوایل خیلی با پدرش بحث می کرد اما تاثیر نداشت...اون خیلی معصوم تر از این بود که وارث پدرش بشه....نگاهش به دختر پسرهای مظلومی افتاد که با ترس به اون جماعت نگاه میکردن...باعث شد یک بار دیگه از خودش متنفر بشه....کاش اون قدری شجاع بود که همه چی و به هم بزنه و اون ها رو نجات بده....ولی اون  هنوز آدمی نبود که خانواده اش و به آتیش بکشه .....








یونگی با دیدن حال جیمین کلافه شد...میدونست اون پسر دلش صاف تر ازونی هست که این صحنه هارو ببینه...اما هنوز معتقد بود که وقتی خون اون حرومی تو رگ هاشه خیلی زود رنگ عوض می‌کنه..... اون هنوز روی نقشه ای که کشیده بود مصمم بود...









به سمت جیمین رفت و دستش و دور کمر باریکش حلقه کرد....جیمین با حلقه شدن دستی دور کمرش و همزمان پیچیدن عطر خنک یونگی توی بینیش یه کم از اون حالت آشفتگی در اومد...قلبش با سرعت در حال تپیدن بود..... بدون اینکه سرش و برگردونه و بهش نگاه کنه سرش و از پشت به سینه یونگی تکیه داد..






÷به نظرت منم یک روز مثل اون انقدر وحشتناک میشم؟





یونگی به نیمرخ جیمین خیره شد....نه...جیمین نمی‌تونست هرگز مثل اون کفتار بشه...هرچند توی این که اون هنوز پسر پارکِ و خون نجس اون ها، قدرت کثافت شدن و دارن اعتقاد داشت ولی نه به اون وحشتناکی....





&نگران نباش بچه...تو هیچوقت نمیتونی به پای پدرت برسی





جیمین لبخند تلخی زد و قطره اشکی از کهکشان چشماش فرار کردن



÷خ..خوبه...همینم خوبه ...وقتی بچه تر بودم فکر میکردم میتونم جلوش و بگیرم...میتونم اون بچه های مظلوم و از دستش فراری بدم...اما حالا که بزرگ شدم فهمیدم من حتی قدرت نجات دادن خودمم ندارم...هر روز دارم بیشتر غرق میشم ولی کسی نیست نجاتم بده...هر بار که میبینم داره چه به روز بقیه میاره و مثل ترسو ها فرار میکنم بیشتر از خودم متنفر میشم...من میترسم یونگی...خیلی میترسم... از اینکه یه روز همه این ها برام عادی بشه میترسم ...از روی که شبیه اون بشم میترسم...








یونگی با دیدن جیمین که چطور توی آغوشش میلرزید  قلبش درد گرفت...دلش براش می‌سوخت... نمیدوست جیمین اگر بفهمه یونگی برای چی اینجاست کمکش می‌کنه یانه ....ولی فعلا نمیتونست ریسک کنه....




جیمین و بیشتر در آغوشش فشرد..سرش و توی گردن جیمین فرو کرد و نفس عمیقی کشید...جیمین با برخورد نفس های یونگی به گردنش لرزید و بیشتر توی آغوشش فرو رفت...





Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jan 24, 2024 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

gray heartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora