5

535 75 3
                                    


جونگ کوک از حمام خارج شد... با دیدن صورت آروم و بامزه تهیونگ که روی تخت خوابیده بود و یک بالش بغل کرده بود تک خندی زد .

واقعا که پسر توی خواب انگار یکی دیگه بود ...ولی میدونست به محض اینکه از خواب بیدار بشه تبدیل به همون کیم تهیونگ گند اخلاقی میشد که فقط خودش و قبول داشت ...

درواقع جونگ کوک آدمی نبود که با کسی مشکل داشته باشه ....اما تهیونگ از همون ملاقات اول جوری برخورد کرده بود که انگار تنها کسی که همه چیز و درست میگه اونه و جونگ کوک آدمی نبود که آروم بشینه .

آهی کشید و رفت تا لباس هاش و عوض کنه... وسیله هاش و مرتب بچینه....بعد نیم ساعت وقتی به این نتیجه رسید که حوصله اش سر رفته تصمیم گرفت بره و تو عمارت بچرخه ...به هرحال نیاز نبود منتظر تهیونگ بمونه و از اون دستور بگیره.... پس در اتاق و آروم باز کرد و بیرون رفت.

عمارت به معنای واقعی بزرگ و باشکوه بود‌..‌‌ حتی لوستر و برخی از گلدون های اونجارو دید که از طلا ساخته شده بودن..... همونجور با بهت داشت اطراف و نگاه میکرد که با صدای داد و فریاد کسی حواسش سمت اونها پرت شد...

آروم به سمت نشیمن حرکت کرد تا بفهمه موضوع چیه... با رسیدن ب نشیمن پسر ریز اندامی که یک لباس نقره ای توری و شلوار سفید تنگی ب تن داشت دید... رو به روی مردی که به وضوح دوبرابر اون بود ایستاده بود فریاد می‌زد

*دست از سر من بردار ...صد بار به تو و پدر گفتم نه نیاز به بادیگارد دارم نه راننده ای که دائم تو کارهام دخالت کنه .... جوری که دلم میخواد لباس می‌پوشم ... هرجا دلم میخواد میرم ...پس دست از دخالت کردن تو کارم بردار.. تاکاری نکردم پدر اخراجت کنه.

اوه... پس این پسر جی سوکه... جونگ کوک توقع نداشت اون و ببینه ....در واقع پارک اون و از همه چی دور نگه داشته بود ...اطلاعاتی ک یونگی داده بود این بود که پسر پارک علاقه ای به کارهای پدرش نداره و تو کلاب ها و بار ها همش درحال خوش گذرونیه.... .پوزخندی زد...

«واقعا هم باید این باشه... پدر اون با بدبخت کردن و کشتن آدم ها کلی پول ب جیب میزنه و آقا تنها دغدغه اش نرفتن بادیگارد باهاشه»

&اما قربان.... لطفاً... ارباب بفهمن تنهاتون گزاشتم دستور قتل من و میدن.

*برای من مهم نیست ..تنها چیزی که مهمه اینه که تو مثل آدامس به من نچسبی.

-پارک جیمین!

با صدا شدن اسمش جیمین و جونگ کوک هردو نفسشون و تو سینه حبس کردن.....جیمین برگشت سمت فردی که صداش کرده بود و نگاهش کرد.

-فکر میکردم دفعه قبل برات درس شده ...اما میبینم بازم داری لجبازی میکنی.... بهتره به حرف پدرت گوش بدی و همراه خودت محافظ هارو ببرین.

جیمین چشماش و تو حدقه چرخوند ....از حرص پاش و رو زمین کوبید.

*مین یونگی ...انقدر ادای آدم های خوب و در نیار ..... خودم میتونم مراقب خودم باشم و دفعه قبل فقط یک اتفاق بود.... سعی نکن همش اون و بیاری جلوی صورتم .

gray heartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora