11

592 69 8
                                    

تا عمارت جفتشون سکوت کرده بودن...یکی از شدت عصبانیت ...اون یکی خب شاید ترس؟..

با حرص لباسش و عوض کرد...هنوز تا شب فرصت داشتن...باید قبل از مهمونی یه گزارش مینوشتن و برای اداره میفرستادن.

_کارات و بکن...باید زودتر بریم پایین ببینیم چخبره.

بی حرف بلند شد...تی شرت اورسایز سفید رنگی با شلوار لی مشکی پوشید...به تهیونگ نگاه کرد..حقیقتا قیافه اخمو و غرغروی پسر با اون بافت نسکافه ای شاید یه کم کیوت بود ؟..وقتی به خودشون نگاه می کرد کوهی از تفاوت میدید...از نظر خودشون خنده دار بود که قرار نقش عاشق و معشوق بازی کنند..

با ضربه ای که به در خورد و یونگی وارد اتاق شد از افکارش بیرون اومد... یونگی با لبخند لثه ای کمیابش اونجا بود و تهیونگ و تو آغوش گرفته بود..

جونگ کوک لب هاش و آویزون کرد و خودش و برای هیونگش لوس کرد.

+هی هیونگ.. به کل دستیارت و فراموش کردی نه؟..این بود جواب لطف هوایی که در حقت کردم ؟؟...جواب اون شب هایی که می‌خوابیدی من به جات گزارش مینوشتم؟..  روزایی که خسته بودی من و جات میفرستادی ماموریت؟.. روزایی که..

با له شدن تو بغل یونگی بقیه غر هاش تو آغوشش خفه شد...

÷بسه خرگوش پرررو...باز شروع کردی؟...انقدر ادای مظلوم هارو در نیار ...صد برابر اون کارهایی که کردی خرابکاری کردی و من جمعش کردم...

تهیونگ تک خنده ای زد و به اون دوتا نگاه کرد..جونگ کوک بعضی مواقع زیادی کیوت میشد.. البته بیشتر مواقع تو مخ و لجباز و پرررو بود...

_هی یونگی... میخواستم باهات حرف بزنم...خوب شد اومدی...

یونگی سر تکون داد و روی صندلی گوشه اتاق نشست.

÷منم اومدم چندتا نکته مهم بگم...مهمونی امشب قرار برده های جنسی و بیارن چندتایی هم همین امشب شاید بفروشن بقیه رو میفرستن تا برای مهمونی اصلی رو کنن..اینا کثیف تر و لجن تر از چیزی  هستن که فکرش و بکنید.. حواستون باشه کوچک‌ترین اشتباهی ازتون سر بزنه بدون هیچ درنگی اونا میکشنتون ..پس مراقب باشید سربه هوایی نکنید .. سعی کنید کنار هم بمونید..این هرزه هارو من میشناسم حتی به خودی هم رحم نمیکنن..میفهمید که چی میگمم؟...تنها کاری که می‌کنید با دوربین هایی که تو انگشترتون جاساز شده عکس بگیرید.

تهیونگ سر تکون داد.

_حواسمون هست..نگران نباش ..من فکر میکردم فقط اعضای اصلی باند تو مهمونی ان ولی انگار  خرده فروش ها و دلال ها هم هستن اره؟

÷هر پنج تا اعضای اصلی هستن..قرار شمارو بهشون معرفی کنه..به جز اونا یه سری دلال هستن تا خرده فروشی کنن.

+هیونگ...جیمین از همه این ها خبر داره؟؟

یونگی اخم کوچیکی کرد و به جونگ کوک خیره شد...فهمیده بود تو همین مدت کم این دوتا رابطه خوبی باهم پیدا کرده بودن.

gray heartTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang