part. 1

89 13 4
                                    


صدای قطره های بارون که از بیرون انبار میومد ارامش خاصی بهش میداد!
اون همیشه عاشق بارون بود.
صدای قدمای ارومش توی سکوت انبار میپیچید
اروم اروم بهش نزدیک میشد
صدای نفسای از روی ترسش بهش هس قدرت میداد!
کلتش رو از توی پالتوش بیرون اورد! همونجوری که با کلتش ور میرفت شروع کرد به خوندن اهنگی زیر لب! از بچگی موقع خواب مادرش اون اهنگو واسش میخوند تا خوابش ببره.
تکون هایی که از روی ترس میخورد و نفسای سنگین شدش ترس توی چشاش همه و همه بهش هس قدرت میداد!.
با تموم شدن اهنگ کلتش و بالا اورد و رو سرش گذاشت ثانیه بعد صدای شلیک گلوله سکوت اون انباری رو شکوند!
سکوتی که با شکسته شدن اون صدای نفس های سنگین مرد که از روی ترس به شمار افتاده بود برای همیشه خاموش شد!
کلتش و توی پالتوش برگردوند و با نگاه اخری که به جنازه مرد انداخت از انباری بیرون اومد.
زندگی اون همین بود. فقد تو چند کلمه خلاصه میشد قتل! مرگ! و خون!
درسته اون قاتل بود اونم نه هر قاتلی، قاتلی که حتی بیشتر از موهای سرش ادم کشته بود!

مرگ و خون!

شاید واس بقیه مردم ترسناک باشه ولی برای اون فرق میکرد واس اون فقد و فقد ی سرگرمی و گرفتن انتقام بود!
درسته کشتن بقیه واس اون سرگرمی و گرفتن انتقام بود! فرقی نداشت طرف کی باشه مرد باشه یا زن بچه باشه یا بزرگسال هیچ فرقی نداشت تا وقتی که پول خوبی بابت کشتن اونا بهش بدن و بتونه یک قدم به گرفتن انتقامش نزدیکتر بشه هیچی مهم نبود!

اخرین گناهHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin