صبح از خواب بیدار شدم...
اولیویا رفته بود دانشگاه...یک لیوان شیر خوردم و کیفمو حاضر مردم و به سمت جاهایی که باید ازم مصاحبه میشد راه افتادم...
برگشتم خوابگاه و رسیدم خونه که برام ایمیل اومد که قبول شدم تا به عنوان یک صندوقدار توی یک سوپر مارکت که دوتا کوچه بالاتره کار کنم...
خیلی خوشحال شدم.
بلاخره یک کار پیدا کردم...تایم کاریم از ساعت 7تا12 شب بود و سه روز در هفته.
از این لحاظ سخت بود اما بهتر از هیچی بود؛ حقوقش هم ماهی 1000 پوند بود، که حقوق بالایی نبود ولی خب برای من خوب بود؛ روز کاریمم از فردا شروع میشد.
لباسامو دراوردم و شروع به درس خواندن کردم حسابی مشغول بودم که دیدم در باز شد و اولیویا اومد داخل.
+سلاااام اومدی؟؟
اولیویا: سلام آره، حالت چطوره؟درس میخوندی؟
+آره تو چطوری؟ کلاس خوب بود؟
اولیویا:آره خوب بود راضی بودم، وای کلی هم درس دادن امروز باید بشینم فقط درس بخونم
+آره همینه دیگه؛دانشگاه آکسفوردیما، منم امروز بعد از ظهر یک کلاس عمومی دارم.
اولیویا: اوکی اول بیا ناهار درست کنیم مردم از گشنگی، بعد برو کلاس
+باشه
بلند شدیم، یکم برگر یخ زده تو یخچال بود اولیویا شروع کرد به سرخ کردنشون منم تو این فاصله نون رو از کابینت بیرون آوردم و گوجه و خیار شورا رو ریز کردم و کاهو ها رو شستم.
ناهارو خوردیم و سفره رو جمع کردیم، من رفتم لباس پوشیدم و آماده شدم و کیفم رو حاضر کردم؛در همین حین هم اولی داشت ظرفارو میشست.ازش خداحافظی کردمو رفتمو رفتم دانشگاه وارد کلاس شدم، کیفمو روی صندلی گذاشتم که دیدم خیلی لازمه برم دستشویی.
وارد دست شویی شدم که دیدم تیزی چونه یه نفر محکم خورد به سرم.
آخ......
سرم ترکید چونش چه سفت بود....
برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم،واووو چه چشمای آبی قشنگی، لامصب چشاش عین چشای گرگ بود.
وایستا چقدر آشناست، بهش نگاه کردم و دیدم واااااای ایانههههه.....خدایا این چه شانسیه که من دارمممم..اوف..
ایان: دوباره تو؟ نمیخوای هیچ وقت چشاتو باز کنی؟کلا عادت داری به مردم بخوری یا فقط به من میخوری همش؟؟
و یک نیشخند خیلی حرص درار زد...
واییی گرفته بود: خب چه انتظاری داری وقتی عین زرافه این ور اون ور میری آدم بهت نخوره با این قدت؟
نیشخندش محو شد و اخم کرد، منم دلم خنک شده بود.
راستی!!وایستا ببینم این توی دستشویی زنونه چکار داره؟!!! منحرف....
+راستی تو تو دستشویی زنونه چکار داری؟ زرافه منحرف!!
با تعجب نگام کردم و یکدفعه زد زیر خنده: خب پس معلوم شد تویی که واقعا چشماتو باز نمیکنی، بیزحمت اون تابلو پشت سریتو نگاه کن.
برگشتم و دیدم راست میگفت...
سرخ شدمو نگاش کردم که دی م با پوزخند داره نگام میکنه: آخه کوچولو تویی که فرق بین تابلو های زنونه مردونه رو هم نمیدونی چه به دانشگاه آکسفورد تو همون آشغالدونی خودتون میرفتی دانشگاه و زد زیر خنده.
بغض کردم، به کشور من و جایی که من بزرگ شدم داشت میگفت آشغالدونی؟
گفتم: هرچقدر هم که فرق بین تابلو هارو تشخیص ندم لااقل تو یه فاضلاب بزرگ نشدم که بهم یاد بدن باید نژاد پرست باشم و واسه یه دختر آدم اجیر کنم که بیاد بزننش و تحقیرش کنن.
لبخندی محو شد و نگام کرد؛ نفهمیدم که نگاهش چجوری بود چون آنقدر احساس خفگی می کردم که سریع از اونجا خارج شدم و رفتم سر کلاس.
دیدم که میز و صندلیم نیست و کیف و کتابام روی زمین پخش شده، اعصابم داشت خورد میشد...
کیفمو گرفتمو رفتم که کتابمو از روی زمین بگیرم که کتابم کشیده شد و رفت...
گنگ نگاش کردم و دنبالش رفتم که به میزم رسیدم.
دیدم روش رو خط خطی کردن و کلی حرفای بدی نوشتن...
خونم به جوش اومد:هرکس این کارو کرده جرئت داره بیاد جلو بگه....دیدم فقط دارن نگام میکنن
+هه...میدونستم کسی جرئتشو نداره...
یکدفعه دیدم که از بالا تخم مرغ رو سرم افتاد و شکست....
آآآآه...از موهام داشت سفیده تخم مرغ میچکید...
یکدفعه متوجه خنده همه شدمو بعد همه تخم مرغ به سمتم پرتاب کردن و کل سر و وضعم تخم مرغی شد..
من فقط تو شوک بودم و دیدم یه کیسه آرد از اون بالا رو سرم خالی کردن.
+کیک تاوه ایمون آماده شد
+آره ولی چقدر بد شده
-هومم پف نکرد زشت شد
همه زدن زیر خنده و داشتن با تحقیر بهم نگاه میکردن.
بغض کردم و یک قطره اشک از گوشه چشمم ریخت پایین: اوهوم، بیشتر بیشتر
بعد زدن زیر خنده و نگام کردم.
دیدم یکدفعه لونا همه رو کنار زد و با تعجب بهم نگاه کرد...
دستمو گرفت و منو از بین اون همه آدم بیرون برد؛رو بهشون گفت:آفرین به شما،آرو دختره رو تحقیر کردین الان جایزه چی میخواین؟
چه کاپ طلایی بهتون میخوان بهتون بدن؟ نمیدونم اونی که به شما گفت این کارو بکنین قول چی رو بهتون داده بود؟ برین بگیرین دیگه.
همه با تعجب و حرص داشتن نگاش میکردن و دست منو گرفت برد بیرون.
لونا: دختر لباست کثیف شد
من تازه از حال خودم در اومدم و وایی خدا لباسم به چه کثافتی کشیده شد!
بابغض گفتم: بنظرت درد میره؟
لونا گفت: عزیزم...میبریمش خشک شویی تو گریه نکن درست میشه....
اولم بیا بریم خوابگاه خودتو بشور بعدش میبریم خشک شویی،اشکال نداره این کلاسم نرفتیم عمومیه.
رفتم بدون حرف نشستم تو ماشینش.
لونا:ساحل؛ببینمت، عزیزم چیه؟ ناراحت نباش ارزششو نداره.
+ناراحت نیستم، فقط ایان با این کارا میخواد به چی برسه؟ چرا آخه؟
لونا: هوففف میخواد تو ازش معذرت خواهی کنی؛ قبلاً هم این اتفاق افتاده که افراد رو اذیت می کرده و تا ازش معذرت خواهی کنن؛اما خب ایندفعه فرق میکنه...
تو خیلی با جسارت و تند باهاش رفتار کردی هیچ کس تا حالا جرئت نداشته تا این حد با جسارت باهاش رفتار کنه.
آروم کمی خندیدم: باشه فقط تو چرا با اینا در افتادی؛از فردا باز ممکنه که تورو هم اذیت کنن.
اونم یکم خندید و گفت: نمیدونم تحت تاثیر شجاعت و حاضرجوابی تو قرار گرفتم؛ولی اشکالی نداره...
نه..طاقت ندارم ببینم کسی رو بخاطر من دارن اذیت میکنن.
رفتیم و وارد خوابگاه شدیم...
امیدوار بودم که اولیویا نباشه و منو تا این حال نبینه...
نمی خواستم نگرانش کنم اما نه بود و منو دیدخیلیم ناراحت شد...کمکم کرد که لباسمو عوض کنمو لباسمو برد خشک شویی، همه آردا و تخم مرغها به موهام چسبیده بود، به زور درشون بردم....
خدارو شکر کیفم پشتم نبود برای همین کثیف نشد...
با اولیویا یکم حرف زدیم در این باره دیدیم که ساعت خیلی دیر شده شام به چیز خوردیمو سریع رفتیم خوابیدیم اما من با خودم داشتم فکر می کردم که اینا تا کی میخوان به این کارشون ادامه بدن...
که با فکر به این چیزا کم کنم خوابم گرفت___________________________________________
اینم از این پارت
امیدوارم خوشتون اومده باشه ممنونم که داستانمو خوندید 🧡🍁🍂
YOU ARE READING
The College
Teen Fictionوقتی که از نقطه امنت فاصله میگیری و به یک کشور غریب سفر میکنی برای تحصیل با چالش هایی رو به رو میشی که ممکنه خیلی سنگین و طاقت فرسا باشه. اما هممون شنیدیم که اگر چیزی تو رو نکشه قوی ترت میکنه اما در عین حال ممکنه در کنار این اتفاق ها که طاقت فرساس...