دو روز از اون شبی که تو آسانسور گیر کرده بودیم میگذره..دیگه خبری هم از ایان نشد...
نمیدونم الان کجاست و چکار میکنه...رفتیم دانشگاه..کلاس آشنایی با کامپیوتر با ایان داشتیم...
وارد کلاس شدم..لونا برام دست تکون داد...
لبخندی زدم و رفتم کنارش نشستم...لونا: خب.. چخبر؟؟
+هیچی تو خوبی؟؟لونا: آره منم خوبم..میگم الان ببینت باهات چه رفتاری داره بنظرت...؟؟
من که میگم رمانتیک بازی هاش قراره شروع بشه...- وااااای..لونا نه زبونتو گاز بگیر...
میدونی از این چیزا خوشم نمیاد...لونا: آره.. میدونم چه آدم بیذوقی هستی...
+اصلا ببینیم که میاد؟؟
لونا: چرا نیاد؟؟؟
+حالش خیلی بد بود..شبش تب داشت..نگرانم براش...
لونا: اوخیییی..بیبی گرل نگران ددی شدن؟؟؟
اینو که گفت تا گوش سرخ شدم...
وااااای این که اهل این حرفا نبود...
لونا و این حرفا..باورم نمیشهیکی زدم تو بازوش: چی میگی تووووو؟!!!
لونا: میدونم بهم نمیاد از این چیزا بگم اما تو دلم مونده بود.. وااااای ساحل از همین الان ذوق بچتون رو دارم...
وااااای چی میگه این..چش شده این دختر اصلا...
دوستای مارو باش...
این از اولیویا اینم از این...
الان نمیدونم از بابت حرفاش باید...
خجالت بکشم...شوکه باشم...
یا نگران حال ایان باشم...+لونا...بس کن..
لونا: چرا باید بس کنم؟؟ تازه به جاهای خوب رسیدیم...
+ وااااای نهههه..بچ...
لونا یهو با تعجب بهم نگاه کرد...
لونا: تو و این حرفا..تو هم از من کم نداری ها...
+ آدم که گوله برف پرتاب میکنه باید منتظر گوله برف خوردنش هم باشه..هه
لونا با نیشخند بهم نگاه کرد: باشه حالا عصبانی نشو...
ولی واقعاً بهت میاد که بیبی گرل باشی...وااااای باز این شروع کرد...
ولم کن تروخدا دیگه...چیزی نگفتم و چشم غره فقط دادم...
من میدونم این الان میخواد من باهاش بحث کنم که حرص منو در بیاره..ایییش
به ساعت نگاهی کردم...
یک ربع گذشته بود..هنوز نیومده بود...
یهو در کلاس باز شد و یه پسره اومد گفت: بچه ها استاد امروز نمیان...
YOU ARE READING
The College
Teen Fictionوقتی که از نقطه امنت فاصله میگیری و به یک کشور غریب سفر میکنی برای تحصیل با چالش هایی رو به رو میشی که ممکنه خیلی سنگین و طاقت فرسا باشه. اما هممون شنیدیم که اگر چیزی تو رو نکشه قوی ترت میکنه اما در عین حال ممکنه در کنار این اتفاق ها که طاقت فرساس...