امشب دور هم جمع شده بودیم چون کریسمس بود...
آکسفورد هم برای این مناسبت یک جشن کوچولو توی محوطه دانشگاه ترتیب داده بود...برای اولین کریسمس زندگیم خیلی شوق داشتم...
چون دیگه بدون هیچ نگرانی و نیشو کنایه ای میتونستم کریسمس رو جشن بگیرم بدون اینکه خانواده مخالفتی بکنن..که چمیدونم مگه این جشن جشن ماست و از این حرفا...لباسامون رو پوشیدم و رفتیم دانشگاه تا توی جشن شرکت کنیم...
خیلی دیزاین و تزئین عالی و باحالی داشت...
حیاط دانشگاه که خیلی قشنگ شده بود...
کوکی های کریسمسی و غذا های باحالی درست کرده بودن و سر میز گذاشته بودن...
من کلی خوراکی توی بشقابم ریختم و سر میزمون نشستیم و شروع کردیم به خوردن..
باهم حرف میزدیم و خیلی داشت خوش میگذشتلونا: ساحل...اونجا رو
به اونجایی که اشاره کرده بود نگاه کردم و دیدم که بله...اون چهار نفرن...
+خب که چی..؟
قیافش وا رفت ولی داشتم وانمود میکردم...قلبم برای مایکل رفت...خیلی خوشگل شده بود...
اصلا واییی...
لونا: هه...خودت محو اون پسره مایکل شدی بعد به من میگی که خب که چی...
+ ایییش...نه... اصلأ هم اینجوری نیست
لونا: چرااا...هستتت...حالا ولش کن؛فقط نیک روبچسب.
خیلی جذابه لعنتی...
خندم گرفته بود: نه والا..کجاش جذابه...
لونا:وای ساحل..همشون جذابن..خودتم اینو قبول داری.
چشم غره ای بهش رفتم
اولیویا: ول کنین اونا رو بیاین حرف خودمون رو بزنیم...گرم صحبت بودیم که دوباره چشمم افتاد به مایکل...
توی اون کت شلواری که پوشیده بود...خیلی خوب شده بود...هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که بهش حس دارم و دوسش دارم...یهو چشمم به ایان افتاد که دیدم داره بهم نگاه میکنه...
این چشه..؟!
چرا اینجوریه.؟!
***
ایانچشمم تازه بهش افتاده بود...
اونجا نشسته بود و گرم صحبت با دوستاش بود..
خوشگل شده بود..توی اون لباس ساده کیوت بنظر میرسید و من اون جشن قبلی میکاپ سادش بشدت صورتشو معصوم کرده بود...یکدفعه دیدم که چشمش خورد به مایکل...
نمیدونم چرا هر موقع که اینجوری و با یه شوق خاصی به مایکل نگاه میکرد من یه طوری میشدم...
خوشم نمیومد به کسی نگاه کنه و با فکر اینکه ذره ای حسی به مایکل داشته باشه عصبیم میکرد...دنیل: ایان...
-ها...بله..!
دنیل: کجایی..!
-عااام...هیچی چطور..؟!
دنیل: باربارا اومده...
یه لبخندی روی صورتم شکل گرفت و رفتیم به استقبال باربارا دوست عزیزمون...
باربارا دوست خونوادیگیمون بود پدر و مادرهامون بخاطر اون روابطی که با آلمان داشتند و بلاخره شعبه هایی از شرکت های خانواده ما و باربارا توی هردوتا کشور رفتن و پدرامون روابط خوبی داشتن و ما هم باربارا رو خیلی دوست داشتیم... مخصوصاً مایکل.
یه دختر قوی و خیلی خوبیه...مایکل وقتی بچه بود بخاطر اینکه مادرش رو از دست داد خیلی افسردگی خیلی شدیدی گرفته بود و اگر باربارا نبود نمیدونیم براش چه اتفاقی میافتاد....
YOU ARE READING
The College
Teen Fictionوقتی که از نقطه امنت فاصله میگیری و به یک کشور غریب سفر میکنی برای تحصیل با چالش هایی رو به رو میشی که ممکنه خیلی سنگین و طاقت فرسا باشه. اما هممون شنیدیم که اگر چیزی تو رو نکشه قوی ترت میکنه اما در عین حال ممکنه در کنار این اتفاق ها که طاقت فرساس...