8.نگاه

131 16 27
                                    

دست اولیویا رو گرفتم و رو به بچه ها گفتم که: بیاین بریم یه چیزی بخوریم گشنمه^^
اولیویا خندید: بریم...
رفتیم سمت میزا...فینگر فود و نوشیدنی های باحال سر میز بود که از شکلشون معلوم بود که خیلی خوشمزه بودن...
مشروبم روی میز بود...
من رفتم سمت خوراکیها که چشمم به نارنگیا خورد..
واییییییییی من عاشق نارنگیم..
دوتا برداشتم و توی بشقاب گذاشتم؛ یکمم غذا برداشتم و با یک موهیتو..
با بچه ها رفتیم سر یه میز نشستیم و مشغول خوردن و حرف زدن شدیم که متوجه شدم من الان دقیقاً رو به روی ایانم و اونم داره خیره و خیلی عجیب بهم نگاه می‌کنه..

ایان
من و بچه ها باهم رفتیم جشن که مایکل یکاری داشت و گفت که دیرتر از ما میاد؛ما هم وارد سالن شدیم و دخترا با دیدنمون جیغ کشیدن و ذوق مرگ شدن که برای ما دیگه عادی شده بود و دیگه مهمم نبود...
با اون تیپای مافیاییموم سر یکی از میزا نشستیم و مشغول صحبت کردن باهم شدیم..
نیک:میگم بچه ها..امروز برام ایمیل اومد که برای جشن هالووین بین اشراف زادگان فرانسه ما رو هم دعوت کردن..من که باید برم پدر و مادرم حتما ناراحت میشن اگر نرم..شما هم میاین؟؟
همینطور که جرئه ای از نوشیدنیم رو سر کشیدم دنیل گفت:معلومه که میام مرد...هرچند میخواستم یه سفر با این دوست دختر جدیدم به فرانسه برم..واقعا بعد از یک پروژه سنگینی که داشتم بهش احتیاج دارم.
نیک:دوست دختر جدید؟؟ای دست فطرت چطور تو به من چیزی نگفتی.
خندیدم و بهشون نگاه کردم...
دنیل: بهرحال دیگه همه چیزو به هرکسی نباید گفت که
نیک:ای آشغال دیگه باهات حرف نمی‌زنم
با خنده گفتم:پست فطرت ما چندتا دختر برات اوکی کردیم حالا شدیم هرکس..
دنیل:نه نه آنقدر زود ناراحت نشید...اتفاقا این دوست دخترم آشپزیش خیلی خوبه تازه توی رستوران نارسیس هم سهام داره هم سرآشپز اصلی میخواستیم شما رو دعوت کنیم اونجا باهم آشنا بشیم..
نیک:واوو..این شد یه چیزی..حالا کی میخوای دعوت کنی؟
همینطور که داشتیم حرف می‌زدیم توجه من به یک دختر با پیرهن مشکی جلب شد...
ساحل بود..چقدر این پیرهنش و میکاپی که کرده بود بهش میومد..همینطوری غرق نگاه کردنش شدم‌‌ که یهو دیدم یکی جلوی چشمام بشکن زد.
دنیل:هی مرد‌..کجایی؟!!
یهو به خودم اومدم:عااا..هیچی
دیگه کسی به روم نیاورد و یهو مایکل اومد..ما 4نفر تصمیم گرفته بودیم که این جشن هالووین یک کاستوم مافیایی بپوشیم که منم سردستشون بودم..
رومو برگوردوندم و دیدم که ساحل داره به مایکل نگاه می‌کنه..نمی‌دونم چرا ولی انگار عصبانی شدم.
که یهو متوجه نگاه من شد و روشو برگردوند..منم دیگه تصمیم گرفتم که بهش نگاه نکنم و محل ندم که دیدم اینو دوستاش دقیقا جلوی من نشستن..
ولی معلوم بود که از قصد نبود..منم وقتی دیدم توی اون پیرهن مشکی با اون بدن ظریفش آنقدر دلربا و کیوت شد و پاهای لخت و سفیدش تضاد قشنگی با اون دامن مشکیش ایجاد کرده بود..طوری که چشم آدمو خیره میکرد و اون میکاپ لایت و کمش که خیلی صورتش رو معصومانه تر کرده بود؛ اون موهای لخت و مشکیش رو که دوتایی بافته بود عین عروسک شده بود...
درحالیکه انگار قرار بود که ونزدی آدامز باشه..
یجورایی عصبانی شدم و گر گرفتم...
اونم طولی نکشید که فهمید رو به روی منه و تحمل نگاه های سنگین من انگار براش سخت بود..
سرشو پایین انداخت و خیلی سعی کرد که به من نگاه نکنه و سرشو پایین انداخت و مشغول حرف زدن با دوستاش شد..
ولی موفق نبود چون دوباره نگاهش بهم افتاد.
نیک:هیییی...ایان به چی نگاه میکنی؟!!
مایکل:از وقتی که اومدم همش محو اون دختر شرقیه شدیا..
+چی میگین بابا..اصلا
دنیل:انکار نکن..دختره رو خوردی با نگات؛تو که به هیچ‌ دختری اصلا نگاه نمیکردی.
+ولم کنین بابا چرت نگین...
اصلا نمی‌دونستم که چی دارم میگم فقط میخواستم ساکتشون کنم که دست از سرم بردارن..

The College Donde viven las historias. Descúbrelo ahora