صبح روز بعد...
از خواب بیدار شدم و روی تخت نشستم...
تو فکر این پیشنهادی که ایان بهم داده بود بودم...
از اینکه قبولش کرده بودم پشیمون شدم...
چون من هم اینکه همبنجوریش سرم شلوغ بود...
اما چه کنیم دیگه..خودم قبول کردم..باید پاش وایستم...گوشیمو گرفتم تا ببینم ساعت چنده...
دیدم 5صبحه...
احتمالا هنوز خوابه..گوشیمو باز کردم بلکه تکستی برام اومده باشه...که دیدم اولیویا هول و هوش ساعتای 12 شب تکست داده بود که من برگشتم خوابگاه...
واقعا این خوشحال کننده ترین خبری بود که میتونستم امروز بشنوم.. بلاخره دوباره برمیگردم جایی که بودم...یکم دراز کشیدم..اما خوابم نگرفت...
از بچگی همین بودم..وقتی بیداره میشدم دیگه نمیتونستم بخوابم...
کم غلت زدم و اینور و اونور شدم...
به چیزایی که میخواستم و نمیخواستم فکر کردم...
یعنی تقریباً به همه چیز...من کلا آدمی ام که. خیلی تو فکرم و اورثینک میکنم...
البته که چیز خوبی نیست..اما منم دیگه چه کنم...همینطوری که توی فکر بودم یکدفعه صدایی شنیدم...
که فکر کنم صدای ایان بود و بیدار شده بود...
به ساعت نگاه کردم.. تقریباً 8بود...
بلند شدم و رفتم بیرون..که دیدم حدسم درست بود...
ایان بیدار شده بود و پشت به من بود و داشت وسایلش رو جمع میکرد و هنوز لباس نپوشیده بود...رفتم جلو و گفتم: صبح بخیر...
برگشت و با تعجب گفت: صبح بخیر...
چرا آنقدر زود بیدار شدی..؟
+نمیدونم..خوابم نبرد...
لبخندی زد: چیزی شده..؟
+عام..آره.. اولیویا تکست داد که برگشته...
ابروشو با تعجب بالا داد: آها پس که اینطور...
+میشه سر راهت منو هم برسونی..؟
لبخندی زد: چرا که نه...حاضر شو میرسونمت...لبخندی زدم و برگشتم که حاضر بشم...
البته که من لباسی نداشتم..کلا با یه لباس و یه کیف اومدم اینجا...
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون...
ایان هم آماده شده بود و لباس بیرونیش رو پوشید...
-خب..آماده ای..؟
+آره
-راستی زخمت خوبه..؟ دوباره لازمه که چکش کنم..؟
+عام..نه خوبم..مشکلی نیست...
-باشه پس بیا بریم...رفتیم پایین و منم سریع توی ماشین نشستم...
حرکت کردیم رفتیم سمت خوابگاه...حرفی بینمون رد و بدل نمیشد...
اما میخواستم ازش تشکر کنم اما..استرس داشتم...
نمیدونم چجوری شروع کنم..نمیدونم..اما باید تشکر کنم...تموم زورمو جمع کردم...
+ایان...
از افکارش بیرون اومد: بله..؟
+من.. واقعا ممنونم ازت..این چندروز مراقبم بودی...
از دست اون سه نفر نجاتم دادی..بهم پیشنهاد دادی و گفتی که حمایتم میکنی...لبخندی زد: پس از این کارا هم بلد بودی...
لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم...رسیدیم خوابگاه...
+بازم بابت همه چیز ممنون...
لبخندی زد و دستشو سمتم دراز کرد...
مردد به دستش نگاه کردم که گفت: مگه قرار نشد باهم دوست بشیم..؟
دستمو سمتش بردم و به هم دست دادیم...
YOU ARE READING
The College
Teen Fictionوقتی که از نقطه امنت فاصله میگیری و به یک کشور غریب سفر میکنی برای تحصیل با چالش هایی رو به رو میشی که ممکنه خیلی سنگین و طاقت فرسا باشه. اما هممون شنیدیم که اگر چیزی تو رو نکشه قوی ترت میکنه اما در عین حال ممکنه در کنار این اتفاق ها که طاقت فرساس...