.
.
.برگشتم پیش لونا...
لونا: چیشد؟ نگفت چکار کنیم؟؟
+نه..گفت راه ندارد اگربد بشه همونو میزارم...لونا با حال گرفته کوبید تو سر خودش...
از اینکه بهش دروغ گفتم حس عذاب وجدان داشتم...
امیدشو از بین بردم..اصلا آدمی نبودم که دروغ بگم...
به دروغ گفتن عادت نداشتم...+حالا..اشکالی نداره..باز امتحان میگیره جبران میکنیم...
لونا با لبای آویزون گفت: باشه..هرچی تو بگی...
بعد دستمو گرفت و باهم رفتیم...دیگه کلاس نداشتیم پس برگشتم خوابگاه...
خداروشکر دیگه امروز شیفت او فروشگاه هم نداشتم...
امروز بعدازظهر رو دیگه استراحت...
رسیدم خوابگاه...
درو که باز کردم دیدم اولیویا داره با خوشی و ذوق لباساشو بیرون میاره...
خدایا..این همه ذوق و خوشحالی برای چیه؟!!
+سلام...
برگشت: سلام...تو برای امشب چی میخوای بپوشی؟؟خدای من...
این از کجا میدونست..شوکه و با تعجب نگاش کردم...
+امشب چخبره؟!!چهره پوکر به خودش گرفت...
اینو که دیدم ترسم بیشتر شد...نکنه که میدونه؟!!
حس میکنم صورتم عین گچ سفید شد...اولیویا: دختر یادت رفته؟؟مگه اِلِن ما رو برای افتتاحیه باشگاهش دعوت نکرده؟حواست کجاست؟؟
هووووف..خیالم راحت شد...
نفسی از سر آسودگی کشیدم...
+تو کی فهمیدی؟!!
اولیویا: خودش زنگ زد بهم گفت...خب خوبه...
وگرنه اولیویا اگر بفهمه گیر سه پیچ میشه که حتما برو...
من عمرا با اون پسره فرصت طلب برم بیرون...اولیویا: راستی تو چت شده که تا من اینو گفتم رنگ از صورتت پرید..چیشده؟؟
اینو که گفت من ته دلم خالی شد...
+عااام..هیچی..
اولیویا: تو یه چیزی رو داری از من قایم میکنی...
+نه..چه چیزی؟؟
اولیویا: پنهان کاری نداریم..بدو بهم بگو ببینم...
+نه..هیچی...هر چقدر گفت من وا ندادم و اینو ازش مخفی کردم...
اولیویا: وای به حالت اگر بفهمم داری از من چیزی پنهان میکنی..خودت که میدونی چکارت میکنم...
+نه بابا چه مخفی کاری ای؟؟
YOU ARE READING
The College
Teen Fictionوقتی که از نقطه امنت فاصله میگیری و به یک کشور غریب سفر میکنی برای تحصیل با چالش هایی رو به رو میشی که ممکنه خیلی سنگین و طاقت فرسا باشه. اما هممون شنیدیم که اگر چیزی تو رو نکشه قوی ترت میکنه اما در عین حال ممکنه در کنار این اتفاق ها که طاقت فرساس...