استاد اومد و شروع کرد به درس دادن.
امتحانای ترممون نزدیک بود و من خیلی جدی مشغول درس خوندن بودم؛ باید نمره های A یا حداقل -A میگرفتم وگرنه اگر حتی میشد +B بورسیه رو ازم میگرفتن...بله!اینجا آکسفورده...شرایط ماندگاری سختی داره؛حتی یه فرد معمولی اگر C بگیره عذرش خواسته است دیگه چه برسه به من که بورسیه ام.
کلاس تموم شد و مدیر گروهمون (رونالد) صدام زد که باهام کار داره.
رفتم پیشش و خیلی سرد بهم گفت:ساحل نیکو درسته؟
از این لحن سردش تعجب کردم: بله خودمم
رون: بسیار خب باید یه چیزی رو بدونی.
+اتفاقی افتاده؟
رون:دانشجوی پر حاشیه ای هستی؛ باید بیشتر حواست باشه...حراست دانشگاه از این اتفاقاتی که داره توی دانشگاه میوفته یکم ناراحت و نگرانه...گفت که بهت اخطار بدم.
+ولی من که کاری نکردم...اونا همش اذیتم میکنن؛از وقتی فهمیدن من آسیایی ام اذیتاشون رو شروع کردن.
احیانا حراست دانشگاه نباید جلوی نژاد پرستی رو بگیرن؟
رون: درسته!! ولی پدر و مادر اونا همه یا سهامدار یا کله گنده دانشگاه هستن و تو یه دانشجوی بورسیه هستی.
ما فقط در حد یک تذکر جلوی نژاد پرستی اونا رو میگیریم اما تو...
اگر اتفاقی بیوفته و اسم دانشگاه آکسفورد لکه دار بشه؛ در آخر تویی که موقعیتتو از دست میدی..احتیاط کن
+خب چکار کنم؟! اونا میان منو اذیت میکنن...اینجا تقصیر من چیه؟!
رون: خانوم جوان حاضر جوابی نکن..هنوز حراست نمیدونه اما من که میدونم...تو با ایان کاتبرت درگیر شدی...اون چهار نفر خط قرمز این این دانشگاهن...حد خودتو بدون؛ تو یه دانشجوی درجه پایینی و یه فرد آسیایی...اصلا خودتو با بقیه دانشجو ها یکی ندون.
بغض کردم؛ آخه نژاد پرستی تا کجا...چقدر بی ارزشم کرد...شخصیتمو خورد کرد..حالم بد شد سریع رفتم بیرون و سعی کردم که این بغض لعنتی رو قورت بدم اما نمیشد.
رفتم توی دستشویی نشستم و دیگه نتونستم طاقت بیارم..بغضم شکست و اشکام دونه دونه اما بی صدا روی صورتم میریخت...بدنم داشت میلرزید؛حدودا یه ربع داشتم گریه میکردم
که دیدم یهو گوشیم زنگ خورد..لونا بود.
قطع کردم و بهش تکست دادم که کجایی و من الان میام
پاشدم و رفتم سر آیینه چشما و صورتم سرخ شده بود.
آبی به صورتم زدم و با حوله کوچیکی که همیشه داشتم پاک کردم..دیدم رژ لب و ریملم پخش شد؛ که با دستمال مرطوب پاکش کردم و دیگه هم چیزی نزدم...اینکه بدون آرایش بودم برام مهم نبود چون اکثر اوقات همینم.
دوباره آب سردو باز کردم و به صورتم زدم...
هوا خیلی سرد شده بود و داشتم یخ میکردم اما میخواستم از این حالت دربیام...اوف لعنتی فایده نداشت..صورتم همچنان داد میزد که گریه کردم. رفتم دو لیوان آب خوردم...گوشیمو باز کردم که لونا گفت توی کافه دانشگاست.
منم رفتم اونجا و پیداش کردم.
لونا:چیشده؟ حالت چرا اینجوریه؟!!
همه چیزو براش تعریف کردم...اونم داشت عصبی میشد.
لونا: هووف...بی انصاف شما مگه نمیبینید که کی داره کیو اذیت میکنه؟ حالا اونی که داره اذیت میشه رو تهدید میکنید؟!!
+ لونا...بورسیه رو ازم بگیرن چی؟! من کلی زحمت کشیدم سه سال تموم زندگیمو براش گذاشتم.
لونا: نگران نباش؛ منم کمکت میکنم؛ تا جایی که بتونم نمیزارم دیگه اذیتت کنن..تو درس بخون نمره هاتو بالا ببر..شاید اگر نمره های این ترمت بالا بشه دیدشون نسبت بهت تغییر کنه..پشت تو هم وایستن.
بد فکری هم نبود...شاید اگر نمره هام بره بالا با منم مثل دانشجو های دیگه رفتار کنن.
لونا: البته که پشت همه اینا اون چهار نفر و نوچه هاش هستند؛ ایانم دیگه داره زیاده روی میکنه...تو نگران نباش همین کارو بکن ببینیم چی میشه.
سرمو به تایید تکون دادم
لونا: ساحل؛ کرم مرطوب کننده نداری؟ پوستت داره خشک میشه.
دستی به صورتم کشیدم و دیدم داره راست میگه..کرممو از داخل کیفم درآوردم و به صورتم زدم که پوست پوست نشه..
بلند شدیم و رفتیم کلاس دیگمون که اونم سخت و طولانی نبود..سر کلاس همش جینجر و الکس سمت من کاغذ مچاله پرت میکردن؛ اعصابم دیگه داشت خرد میشد؛ بلند شدم و به استاد گفتم که اینجوری میکنن.
بلکه وضعیتم بهتر بشه و اونا بیشتر طرف منو بگیرن...استادم تنبیهشون کرد و به مدیر گروه گزارش داد و رون اومد تا باهاشون حرف بزنه.
از این کارم خیلی خوشحال بودم...شاید یکم بچگانه بود اما حداقل اونا یکم بیشتر از این قضایا خبردار میشدن و بهتر مداراش میکردن.
لونا:هی..الان چرا این کارو کردی؛خب بیشتر اذیتت میکنن...
+به هر حال باید میفهمیدن که اونا منو اذیت میکنن،یکم اینجوری بشه بد نیست
اون دوتا احمق با قیافه های بی حال وارد کلاس شدن و تا منو دیدن اخم کردن؛ منم بهشون نیشخند زدم.
این کلاسم تموم شد و من بعداز ظهر یک کلاس دیگه هم داشتم چون یه واحد اضافه برداشته بودم.
اما لونا نداشت پس اون رفت خونه...من توی سالن غذا خوری نشسته بودم و داشتم نهار میخوردم که یهو دیدم که یه صدای آشنا اومد.
جینجر:اووف این غذا برای کیه؟
سانی:اوووو مااای گاااااد، افتضاااحه.
جینجر:دختر شرقی؛تو همیشه اینجوری غذا میخور؟نمیتونی ببینی؟
منی که نمی دونستم که منظورشون چیه؛ به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم...دیدم داره به اون میز سلف VIP اشاره می کنه.
قیافمو پوکر کردمو و رو بهشون گفتم:دیدمممم.
جک:خببب
نفسمو بیرون دادم:برای من امکان نداره که غذای هر روز غذای 50 پوندی بخورم.
سانی:خب؛پس تو قصد داری به...خوردن این غذای کسل کننده ادامه بدی؟
+بله همین قصدو دارم
جک هم یه عطری از توی جیبش درآورد و توی هوا اسپره کرد..
اوووف این عجب خریه ها...دستمو روی ظرفم گزاشتم و و اسپره رو یکدفعه جلوی صورتم گرفت و اسپره کرد.
ووووی....صورتمممم؛ چشماممم سوختتتت؛ از عصبانیت و شوک یه دادی زدم و شدید سرفه کردم...اونا شروع کردن به خندیدن و مسخره کردنم.
یکدفعه یه صدایی خیلی خشن گفت:چکار کردینن...
اونا که از صداشون معلوم بود خیلی هول شدن؛من همچنان داشتم سرفه میزدم و نمیدونستم باید چکار کنم
-برین؛ ببینم از جلو چشمام دورشین..مطمئن باشید گزارش این کارتون رو به حراست و همه میدم.
سانی با حالت لوس گفت:هندساممون لطفاً...
-برید فقط برید.
از صدای پاشون معلوم بود که رفتن.
باز سرفه کردم...چشمام بد داشت میسوخت؛دستمو سمت چشمام بردم که بمالمشون که یهو یکی دستمو گرفت:نه نکن؛بدتر میشه
دیدم دستمال خیسی رو روی چشمام کشید و منم بزور چشمامو باز کردم...
از چیزی که جلوم دیدم متعجب دهنم همینجوری باز مونده بود..مایکل بود.
+ت..توو..
مایکل با نگرانی گفت:چشمات چقدر قرمز شده..بیا بریم قطره بگیریم برات.
+چی؟!!
دستمو کشید و وقتی به خودم اومدم دیدم که پا به پاش دارم سمت قسمت پزشکی دانشکده میدوم.
چشمام هنوز میسوخت...سریع داخل ساختمون رفتیم و وقتی یه دکتر رو دیدیم وایستادیم.
مایکل:دکتر؛چندتا مریض یهو ادکلن توی توی صورتش اسپره کردن...رفته تو چشماش
دکتر صورتمو گرفت و چشمامو دید؛ یهو با حالت نگران گفت:بشونش اینجا.
روی اون صندلی که گفته بود نشستم و با چراغ پزشکی دوباره چشمامو باز کرد و نگاه کرد...
انگار در یه کابینت یا یه قفسه ای رو باز کرد و اومد سمتم به قطره توی چشمام ریخت و چشمام بیشتر سوخت.
+آخخخ
دکتر:میدونم میسوزه یکم تحمل کن دوباره بریزم خوب میشه؛ به موقع اومدین وگرنه اگر دیرتر میومدین خطرناک میشد.
یکم نشستم..سوزشش رفت
دکتر:هنوزم میسوزه؟
+نه دیگه خوب شد..دیدم دوباره چشمامو باز کرد و دوباره ریخت...این بارم میسوخت اما خب سوزشش از دفعه پیش کمتر بود.
سوزش اینم رفت و من موفق شدم که بدون درد چشمامو باز کنم؛مایکل هنوز اونجا بود.
دکتر:خب قرمزی چشمات خیلی کم شده..این قطره رو بگیر هرشب بزن تا دیگه قرمزیش برطرف بشه.مشکلی هم داشت بیا پیشمون بهت میگیم چکار کنیم.
+ممنونم فقط...پولش چقدر میشه؟
دکتر:عااا؛داروخونه و بخش پزشکی بیمارستان دولتیه..شما پولی پرداخت نمیکنید.
+ممنونم دکتر.
مایکل:بیا بریم..
دوباره دستمو گرفت و از اون ساختمون خارج شدیم.
بعدش دستمو ول کرد و گفت:فکر نکن بخاطر تو این کارو کردم...اون چهار نفر کلا دیگه داشتن خیلی پررو میشدن؛فکر و خیال نکن...و یکی تو صورتم نگاه کرد و رفت...اووف چقدر اینا مغرورن؛ اما باز دمش گرم اون سه تا اصلا این کارا رو نمیکنن...مخصوصا اون آیان که حتی خودش حالتو بدتر میکنه.
سمت سالن غذاخوری رفتم و دیدم غذام همونجوری همونجا هستو کیفمم کنارشه.
خدارو شکر نبودم کاری نکردن...گشتم بود پس غذامو خوردم و بعد از اینکه غذام تموم شد کیفمو برداشتم و سر کلاس نشستم.
تا قبل از اینکه کلاسم شروع بشه گفتم که یکم درس بخونم...خدارو شکر دیگه کسی باهام کار نداشت و درسمم خوندم.
کلاس شروع شد و استاد شروع کرد به درس دادن یکم پرسش سخت بود؛منم خسته شده بودم...اما سعی کردم که گوش بدم و جا نزنم اما سخت کار دنیا بود..
دیگه هر جوری شد حواسمو جمع کردم و به حرفای استاد گوش دادم و نوت برداری کردم.
کلاس تموم شد و انگار من از قفس آزاد شدم...به ساعتم نگاه کردم ساعت 3 بود...
الان باید میرفتم فروشگاه تا ساعت 9یا10 شب..
خسسته بودمم ولی چاره ای نداشتم؛مخصوصا که الان دیگه سر ماه بود و حقوق ها رو میدادن...
رفتم توی فروشگاه و مشغول شدم...از یه طرفم برام خوب بود؛باعث میشد که ذهنم از اتفاقات و مسائلی که توی دانشگاه برام پیش اومد راحت باشه.
کارامو انجام میدادم و این بین درسم میخوندم...تا اینکه دیگه شیفت کاریم تموم شد و رفتم سمت خونه.
اولیویا رو دیدم که داشت شام میخورد
اولیویا:اوه بلاخره برگشتی؟ شام برات گزاشتم...بریز توی ظرف بخور.
+سلام..اوممم باشه میخورم.
غذا خوراک سوسیس بود؛ یکم توی ظرف ریختم و مشغول خوردن شدم...آنقدر خسته شده بودم که اصلا حال و حوصله نداشتم...اون مقدار رو خوردم و ظرفمو توی سینک گزاشتم.
آستینامو بالا زدم که ظرفا رو بشورم.
اولیویا:نه...برو بخواب؛خیلی خسته شدی...اصلا معلومه برو بخواب.
آخیش؛خدایا مرسی بابت این هم اتاقی خوبم.
رفتم مسواک زدم و خوابیدم...
--------------------------------------------------------------
روزا همینجوری سپری میشد و دیگه کمتر منو اذیت میکردن؛ خیلی خب ی نبود...تقریبا دوماه از اومدنم به دانشگاه میگذشت و توی این دو ماه کلی اتفاق برام افتاده بود؛ تا الان هر سه روز به بار با مادر پدرم حرف میزدم و باهاشون در ارتباط بود؛هر موقع هم که باهاشون حرف میزدم کلی حالم بهتر میشد
خیلی دلم براشون تنگ شده؛کاش میتونستم راحت برم ببینمشون.
الان نزدیک جشن هالووین بودیم و همه برای این وقت سال ذوق داشتن و منم از وقتی که یادم میاد عاشق این جشن بودم...
بعد از هالووین امتحاناتمون شروع میشد و یکم استرس داشتم چون نمیدونستم که سیستمش چجوری اما در کل زیاد اهل استرس و این چیزا نبودم.
منو دوستام کلی برای این وقت سال هیجان داشتیم...امروز قرار بود که منو اولی برای خرید اکسسوری و لوازم تزئینی بریم بیرون.
الآنم برای بار دوم حقوقم رو گرفتم و خیلی براش هیجان داشتم..
الان بیرون بودم و داشتم کدو حلوایی میخریدم تا برای فرداشب کدو رو درست کنم.
یکمم ریسه و لامپ برای تزئین گرفتم...امروز نه دانشگاه داشتم و نه قرار بود برم سرکار پس بهترین موقعیت بود برام که بتونم برم این خریدا انجام بدم.
بلاخره رسیدم خونه و کدو گزاشتم یه گوشه تا فردا درستش کنم.
ESTÁS LEYENDO
The College
Novela Juvenilوقتی که از نقطه امنت فاصله میگیری و به یک کشور غریب سفر میکنی برای تحصیل با چالش هایی رو به رو میشی که ممکنه خیلی سنگین و طاقت فرسا باشه. اما هممون شنیدیم که اگر چیزی تو رو نکشه قوی ترت میکنه اما در عین حال ممکنه در کنار این اتفاق ها که طاقت فرساس...