ایان*
خیلی برام عجیبه...فکرم درگیر اون حرفا و چشما و حالتای مظلومانش شد...
درسته که اون اولین دختریه که با ما در افتاده اما...
ما کم از این کارا با کسایی که با ما در می افتادن نکردیم ولی من واقعا نمیدونم که چرا دلم برای این یه جوری شد و دیگه دوست ندارم که اذیتش کنم...
همینطور توی خیابونا راه میرفتم و با خودم فکر می کردم؛هوا خوب بود و من عاشق یک هوای معتدل رو به سرد با آسمون صاف بودم...
کم پیش میومد آسمون لندن میومد که انقدر صاف باشه...پس ترجیح دادم که قدم بزنم که بهتر بتونم به این موضوع فکر کنم و ذهن خود رو آروم کنم...بلاخره رسیدم خونه و نتیجه پروژه ای رو که با بچه و هم کلاسی های سپردم رو تماشا کردم که دیدم بله!!!!
چه کارا که باهاش نکردن...اینطور که از صندلی پرتش کردن..!!
امیدوارم واقعا پا و لگنش طوری نشده باشه...
وقتیم که اون آرد و تخم مرغا رو روش خالی کردن و اون برق اشکو توی چشماش دیدم فهمیدم که دیگه داشتن زیاده روی میکردن...اما اون جسارت و لجبازیش...
باعث میشد که همچنان دلم بخواد اذیتش کنم...
واقعا نمیدونم این دختر این همه غرور رو از کجا میاره.
با این همه اذیتایی از طرف این همه آدم شد...هنوزم نترسیده؛ و جلوی من زانو نزده... واقعا از این قضیه حرصم میگرفت که آخه یه آدم چطور میتونم آنقدر سرسخت باشه...نه!!هنوزم نمیخوام دست بردارم...بلاخره باید حساب کار بیاد دستش و بفهمه که دنیا دست کیه..هیچی نمیگم و میزارم بچه ها کارشون رو بکنن؛انگار برای یه همچین آدمی این کارا لازمه...ساحل*
اعصابم خیلی خرد شده بود؛ لونا خیلی داشت سعی میکرد که آرومم کنه و بغلم کرده بود و مدام پشتم رو ماساژ میداد...
ولی خب مگه چیه؟!کار کردن توی یه شاپ آنقدر بد و خجالت آوره؟!!چرا؟؟واقعا نمیفهمم...
من همینم که هستم..اصلا دلم نمیخواد بخاطر ملاک های یه همچین آدمای کله پوکی که با پول بابا هاشون توی یه کشور غربی مرفه زندگی های حاضر و آماده ای داشتن...خودم رو عوض کنم و تظاهر کنم به چیزی که نیستم...حالا که دارم فکر می کنم می بینم که تو ایرانم که بودم من کم سختی نکشیدم و بخاطر اینکه با ملاک های احمقانه به سری آدما جور نبودم؛چه نگاه های مسخره و حرفای احمقانه ای رو تحمل نکردم؛ ولی اگر میزدم و خودم با معیار ها وقف میدادم هیچ وقت به جایی که الان هستم نمی رسیدم...
واقعا اون روزی که جواب اپلای من برای آکسفورد اومد رو اصلا یادم نمیره...
همون آدمایی که میخرم میکردن فقط همینجور انگشت به دهن مونده بودن؛ اصلا هیچ کس فکر نمی کرد که من بتونم این کارو بکنم...
از همه شیرین تر اون خوشحالی و خس افتخاری که پدر و مادرم به من داشتن برام شیرین بود؛خیلی...
من از بغلش بیرون اومده بودم و حالم بهتر شده بود...
لونا هم خیاساعت 6 بعد از ظهر بود و کلاسای من و لونا دیگه تموم شده بود...
از هم خداحافظی کردیم؛ به سمت خوابگاه رفتم و درو باز کردم؛ اولیویا برگشته بود.
+سلام
اولیویا بدون اینکه بهم نگاه کنه خیلی خشک و جدی بهم گفت: علیک سلام
لبخندی روی صورتم خشک شد...
+اولی...چیزی شده؟مشکلی پیش اومده؟
اولیویا:مشکل؟! نه چه مشکلی؟؟
بعد با حرص یه بشقاب که توش خوراک لوبیا بود رو کوبوند روی میز : بیا بخور باز معدت درد نگیره...
+ غذایی رو که با قهر جلوم بزارن نمیخورم
اولیویا:ساحل؛لوس بازی در نیار...بشین بخورباز شب معدت درد میگیره هممونو را به راه میکنی.
+من لوس بازی در میارم یا تو؟! چیه؟؟این چه حالیه؟!!
این حرفم مثل یک تیر خلاص برای اعصابش بود...
با عصبانیت دو طرف شونمو گرفت و منو با حرص محکم کوبوند به دیوار: لوس بازی آره؟!!من الان تازه باید بفهمم که تو توی اون دیلی مارکت کوفتی کار میکنی؟؟ها؟!! باید از این و اون بشنوم که چه بلاهایی سرت آوردن؟ من مگه دوستت نیستم؟ آخه مگه من به توئه لعنتی نگفتم که پشتتم؟ مگه من نگفتم که هر کاری داری روی من حساب کن؟؟
من ترسیده بودم؛ داشت فشار دستاشو از روی هر لحظه روی شونه های من بیشتر میکرده؛دردم گرفته بود...دستم رو روی دستش گزاشتم و سعی میکردم که فشار دستاشو از روی شونه هام کم کنم...
داشتم میلرزیدم...دیگه نمیفهمیدم که داره چی میگه.
یهو فشار خیلی بدی با دوستاش به شونه هام آورد و منم از درد ناله کردم و بغضم کردم...
به چشماش نگاه کردم که به خودش اومد و تازه فهمید داره چکار میکنه...
سریع دستاشو از روی شونه هام برداشت...منم از روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم...
سریع جلوم زانو زد و صورتمو توی دستش گرفت: ساحل عزیزم...دردت گرفت؟؟ خیلی فشار دادم؟؟؟
بعد یغمو کنار زد تا شونمو ببینه؛ که دید جای ناخوناش روی شونم مونده بود و شونم خیلی قرمز شده بود...
بدنمو به آغوش کشید: آخه آبجی کوچولوی من چرا این کارا رو میکنی؟!! که اینجوری عصبانی بشم؟! من برات چیم که این چیزا رو بهم نمیگی؟
+ آخه چطوری بخت میگفتم که فقط ناراحت میشدی و اعصابت خورد میشد...الان ببین چجوری شدی...
اولیویا: بازم باید بهم میگفتی عسلم..
با این حرفش گریم گرفت و اشکام روی لباسش ریخت...
+ببخشید آبجی بزرگه..هق..من نمیدونستم که اینجوری میشه...فقط نمی..هق..خواستم نگرانت شی.. نمیخواستم ناراحتت کنم.
اولیویا: اشکالی نداره قشنگ من... آروم باش؛ گریه نکن عزیزم پاشو صورتتو بشور...الان ضعف میکنیا؛ پاشو عزیزم
رفتم صورتمو شستم و یه لیوان آب خوردم.
اولیویا: بیا غذاتو بخور معدت درد میگیره ها...
خندیدیم و غذامونو خوردیم...بعد میزو جمع کردیم و من ظرفا رو شستم...
تقریبا کمتر از یک ساعت یکم درسایی که امروز استادا بهم دادن رو مرور کردم...بعدش لب تاب رو روشن کردم و منو اولیویا سریال(هتل دل لونا رو دیدیم)
سریال تموم شدم و من بخاطر اینکه خسته بودم روتین شبم رو انجام دادم و سریع رفتم خوابیدم...صبح شد و اولیویا بیدارم کرد...باهم صبحونه خوردیم
+خب من دیگه میرم... خداحافظ
اولیویا: خداحافظ عزیزم...برو دیرت نشه
سریع لباس پوشیدم و به سمت محل کارم حرکت کردم...
سریع روپوشم رو پوشیدم و کلاه دیلی مارکت رو سرم کردم...
من از این کار برای من کار سختی نبود و از این کار بدم نمیومد...
شاید بخاطر اینکه از وایب فروشگاه های بزرگ و سوپر مارکتا خوشم میاد...
کارم این بود که اجناس رو توی قفسه ها بچینم،آمار اجناس رو داشته باشم،بارکد محصولات مشتری هارو اسکن کنم و خریداشون رو حساب کنم،زمینو طی بکشم و تمیز کنمو...
چیزی به تموم شدم ساعت کاریم توی فروشگاه نمونده بود...توی این چند ساعت چندتا از بچه های دانشگاه میومدن و کرم میریختن،اما خب...
من دیگه تصمیم گرفتم که توجهی نکنم...پس محلشون نمیدادم و اونا ضایع شدن...
دیگه ساعت کاریم تموم شد؛شیفت رو به نفر بعدی تحویل دادم و آماده شدم و سمت خوابگاه حرکت کردم.
وقتی وارد اتاق شدو دیدم اولی هنوز نیومده...پس تصمیم گرفتم که تا وقتی بیاد برای شام امشب رو من درست کنم...شروع کردم به غذا درست کردن...کار من دیگه تموم شده بود که اولیویا اومد.
میزو چیدیم و باهم غذا خوردیم و حرف زدیم...اون از روزش توی دانشگاه میگفت و منم از امروزم حرف زدم.
وقتی غذامون تموم شد؛میزو باهم جمع کردیم و من دیگه اولیویا شروع کرد به شستن ظرفها...
من دیگه از خستگی کلا توانایی دیگه ای جز خوابیدن نداشتم...که تنها کاری که کردم این بود که رفتم خوابیدمصبح شد و از خواب پریدم؛ فکر کردم دیدم شده...دیدم اولیویا نبود؛ چون رود تر از من امروز ساعت 8 کلاس داشت پس زودتر رفت...
منم حاضر شدمو سریع رفتم دانشگاه...
رفتم توی کلاس و روی یکی از صندلی ها نشستم...
دیروز هیچی وقت نکردم که بخونم و خیلی استرس داشتم؛پس کتابمو درآوردم و شروع کردم به خوندن...همینطور که داشتم میخوندم؛ بعدش دیدم لونا اومد و کنارم نشست سلام م کردیم و من دوباره شروع کردم به خوندن...
یهو دیدم کتاب از دستم کشیده شد...
سرمو بلند کردم که قیانه الکس رو با نیشخند مسخره دیدم...
الکس: میتونی بیا بگیر..
چشمامو چرخوندم و گوشیمو درآوردم؛ پی دی اف کتابو باز کردم...
+مال خودت...
بعد پی دی اف کتابو نشون دادم و بهش زبون درازی کردم.
قیافش وا رفت و حسابی ضایع شدن...بعدش دیدم که کتاب رو روی میزم پرت کرد...
سرمو چرخوندم و قیافه مش اومده اون سه تا کله پوک رو دیدم...بعدش زدم زیر خنده...
+هاااا الکس جان کونت بسوزه اون پی دی اف اصلا پی دی اف این کتاب نبود...
بعد کل کلاس پقی زدن زیر خنده...
بعدش دیدم که از گوشای الکس از عصبانیت داشت دود بلند میشد...و اون سه نفر هم حسابی
سانی: ای الکس خل چه راحت گولشو خوردی...
با نیشخند گفتم: آخه گول زدن شما چهار تا شل مغزم دیگه کاری داره...
همه کلاس دوباره زدن زیر خنده و این چهارتا داشتن قشنگ میسوختن...
الکس دوباره میخواست سمتم حمله کنه و کتابم بگیره که قبل اینکه بتونه عملیش کنه...استاد اومد و الکس قشنگ بین زمین هوا گیر کرده بود.
منو لونا از این حالتش خندمون گرفته بود و اون ناچار رفت سر جاش نشست.
___________________________________________
خب سلنوفیلای من (همون ریدرا😊)
اینم از این پارت☃️❄️
امیدوارم ازش لذت برده باشید☺️🤍
اگر اشکالی هست یا نظری دارید خوشحال میشم بهم بگید💫✨
ووت هم لطفاً فراموش نشه🌙
STAI LEGGENDO
The College
Teen Fictionوقتی که از نقطه امنت فاصله میگیری و به یک کشور غریب سفر میکنی برای تحصیل با چالش هایی رو به رو میشی که ممکنه خیلی سنگین و طاقت فرسا باشه. اما هممون شنیدیم که اگر چیزی تو رو نکشه قوی ترت میکنه اما در عین حال ممکنه در کنار این اتفاق ها که طاقت فرساس...