وقتی که از نقطه امنت فاصله میگیری و به یک کشور غریب سفر می‌کنی برای تحصیل با چالش هایی رو به رو میشی که ممکنه خیلی سنگین و طاقت فرسا باشه.
اما هممون شنیدیم که اگر چیزی تو رو نکشه قوی ترت میکنه اما در عین حال ممکنه در کنار این اتفاق ها که طاقت فرساس...
Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
. .
همه دخترا خوشحال شدن..خندیدن و دست زدن... همه البته بجز من..بعد با لبخند بهم نگاه کرد که من اخم کردم و نگاهمو ارش گرفتم...
انگاری لبخندش محو شد و گفت: خب بچه ها..دیگه بسه بیاید سریع درسمون رو شروع کنیم... بعد شروع کرد به درس دادن...
وااااو..خیلی پر بود و اطلاعات زیادی داشت... خیلی هم خوب و بامهارت درس میداد..بجرئت می‌تونستم بگم که یکی از بهترین استادایی می‌تونست باشه که داشتم.. این بین هم پسرا خیلی سعی داشتن بهش تیکه بندازن و مسخرش کنن که خیلی ریلکس و دندان شکن جوابشون رو میداد و همشون رو ضایع میکرد.. خیلی همه پسرا داشتن تلاش می‌کردند که ازش گاف بگیرن اما انقدر اطلاعاتش خوب بود که نمیتونستن...
دیگه از حق نگذریم کلاسش واقعا خوب بود و خیلی چیزا یاد گرفتم...
دیگه آخرای کلاس بود.. ایان: خب..اینم از این جلسه بچه ها خسته نباشید.. فردا از این چیزایی که درس دادم بعلاوه فصل بعدی کوییز میگیرم..خوب بخونین...
اینو گفت من حرصم گرفت... یعنی چی که جلسه دوم اول ترم کوییز بگیره... صدای اعتراض همه بلند شد..اما من ترجیح دادم که چیزی نگم..چون نمی‌خواستم بهونه دستش بدم و فکر کنه که من ضعیفم...
دستشو به علامت سکوت بالا برد: ساکت لطفاً.. سبک تدریس من اینجوری..من هرجلسه کوییز میگیرم..بهتره که بهش عادت کنید..
پوووف...آره چون عمت..سبکت اینجوریه یا میخوای منو شکنجه کنی..؟خراااب...
بعد با پوزخند حرص دراری بهم نگاه کرد و گفت: لطفاً خوب بخونید..از همین الان میگم.. سبک سوالای من تشریحیه و من یا توجه به چیزایی که نوشتید بر اساس صلاح دید خودم نمره میدم...
اینو وقتی که گفت من با تعجب بهش نگاه کردم... آره دیگه..حدسم درست درومد..این میخواد این ترم منو اذیت کنه و بندازه... اصلا لعنت به من که این درسو برداشتم..میزاشتم همون موقع برمیداشتم...از من به شما نصیحت.. هرچیزی که پیش نیاز نداره رو همینجوری برندارید...
این آدم معلومه که میخواد منو این ترم بندازه... به لونا نگاه کردم..مضطرب بود... ولی اون این چیزا رو تو خودش می‌ریزه... -لونا...چرا انقدر نگران شدی الان..؟ نگران نباش بابا... یهو لونا متعجب بهم نگاه کرد و خندید... +به چی میخندی..؟ لونا: الان تو باید بیشتر از من نگران باشی اما داری منو دلداری میدی...
