28. دخترهٔ بدمست 🍸

89 7 13
                                    

Ian🖤


سمت سرویس بهداشتی رفتم...
آب سردو باز کردم...
با شدت و مقداری زیاد روی صورتم ریختم...
لباسم خیس شده بود اما اهمیتی نمی‌دادم...

تو آینه به خودم نگاه کردم...
انگار حتی انعکاس خودم هم داشت به بدشانسیم دهن کجی می‌کرد..نفسمو عصبی فوت کردم...

داشتم دنبالش میومدم که بهش بگم چه حسی دارم...
اما وقتی اون صحنه رو دیدم نفسم بند اومد...

مطمئنم الان هم توی شرایطی نیست که بتونم اینا رو بهش بگم..نمی‌تونه هندلش کنه...

صورتمو با دستمال پاک کردم و از اونجا اومدم بیرون...

می‌خواستم سریع خودمو بهش برسونم تا اتفاقی براش نیوفتاد‌ه..توی همین چند دقیقه هم کلی استرس داشتم...

رسیدم به همونجا که بودیم...
چیزی رو دیدم که به هیچ وجه انتظار نداشتم...

سرش پایین بود و گردنش تلو‌تلو می‌خورد...
انگار حالت عادی‌ نداشت...

نگران صورتشو‌ قاب کردم: ساحل...چت شد؟؟

انگاری بوی الکل میداد...
با چشمای خمار بهم نگاه کرد...
که بعدش سرشو سنگینی کرد و از بین دستام افتاد و دوباره شروع کرد به تلو‌تلو خوردن...

گنگ نگاش کردم...
که بعدش چشمم به لیوان کنارش افتاد...
سریع گرفتم و بو کشیدم...

از چیزی که دستگیرم شد چشمام تا حد آخرش گرد شد...

خدای من...
باورم نمی‌شه ودکای 70٪ رو سر کشیده باشه...

به باریستا نگاه کردم...
عصبی گفتم: تو دادی بهش اینو...

اونم با تعجب گفت: نه قربان..این همینجا برای یکی از مشتریا بود نخورد.. خودشون سر کشیدن...

احتمالا فکر کرده که آبه...
ایان: هوووف..آخه دختر هرچی دستت میاد باید بخوری؟!!..من یک دقیقه نبودما...

سرشو بلند کرد و خنده‌ای سرمستانه سر داد...

با حالت مستی گفت: اینجا کجاست...من اصلا کجام؟!!
بعد با حالت خماری چشماشو مالوند...

زدم با بازوش: هی..به خودت بیا...

نگام کرد و با همون حالت گفت: عاااا..تو شوهرمی..یا فرشته نجاتی...

بلند شد و با حالت مستی خندید: فکر کنم مردم...
دست زد و بعد دستمو گرفت کشید: بیا بریم...

The College Donde viven las historias. Descúbrelo ahora