27.خورشید و ماه🌙🌞

119 8 12
                                    

.
.
.

بعد از اینکه باربارا رفت حس عروسی های تو ایران رو داشتم...

وقتی که اصرار میاوردنمون وسط برقصیم بعد خودشون غیب میشدم و ما تنها اون وسط میموندیم

الان دقیقا من یه همچین حسی داشتم...

سرمو برگردوندم و به پسرا سر میز نگاه کردم...

دنیل با لبخندی گفت: زیبا شدید لیدی...

نیک: آره خیلی..راسته که میگن دخترا به خودشون برسن از این رو به این رو میشن...

خندیدم..اما میخواستم اذیتشون کنم..پس گفتم...

+ چرا؟؟ مگه اکثر اوقات زشتم؟؟

رنگ جفتشون پرید..بهم نگاه کردن و دستپاچه شدن...
اصلا نمی‌دونستن که الان چی باید بگن...

واقعا برام تعجب بود که نیک‌ زبونش بند اومده باشه...

آخه تا جایی که من همیشه دیدم نیک به حاضرجوابی هاش معروف بود.. واقعا عجیبه...

چشمم به مایکل خورد که سعی داشت خندشو جمعه کنه..آخه واقعا داشت منفجر می‌شد...

نیک: نه..منظورم این نبود..‌خب تغییر کردی...

نه.. واقعا مثل اینکه عذاب وجدان گرفته بودن...

خندیدم و گفتم: باشه بابا شوخی کردم..می‌دونم داشتید ازم تعریف می‌کردید..ممنونم...

هردو باهم نفس راحتی کشیدن و فوت کردن بیرون...

به ایان نگاه مردم که داشت با نگاه تحسین برانگیزی بهم نگاه میکرد...

اون لبخند قشنگش که داشت منو تحسین میکرد خارج از تحمل قلب و احساسات من بود...

به مایکل نگاه کردم که اون هم مثل ایان داشت منو تحسین میکرد..نیک و دنیل هم همینطور...

اما نه مثل ایان...
انگار امشب به دل این چهار نفر نشستم...

مایکل: زیبا شدی..اون خانوم کوچولوی تخس که با ما سر جنگ داشت امشب رفته مرخصی...

اینو که گفت سرمو پایین انداختم: من با شما مشکلی نداشتم...

ایان: درسته..اون خانوم کوچولوی آتیش‌پاره با من مشکل داشت..که دیگه نداره...

نیک و مایکل: اووووو...

نیک: یه بویایی میااااد

خجالت کشیدم وقتی اینطوری گفت...

- بسه بسه..دیگه زیاده‌روی نکنید از حدم نگذارید...

نیک با چهره پوکر به ایان نگاه کردو چشم‌ غره‌ای داد...

مایکل با لبخند مهربونی گفت: اگر واقعی هم باشه..ایان ما باید خیلی خوش‌شانس باشه که یکی مثل ساحل رو کنارش داره...درست نمیگم دوستان..‌.

The College Where stories live. Discover now